سایت جملات و داستان های آموزنده کیمیا : بخش چهل و هشتم جملات و داستان های آموزنده
آن که زیباتر سخن می گوید، کسی است که زیباتر هم می اندیشد.( دکتر علی شریعتی)
با انتشار یک کتاب یا ترجمه می توان جای پای ایمانی بزرگ در اندیشه ی یک نسل گذاشت.( دکتر علی شریعتی )
از امام محمد غزالی پرسیدند:
چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم؟ گفت: بدان که هر چه ندانستم از پرسیدن آن ننگ ندانستم.
روشن فکر ، پیامبر زمان خویش و جامعه ی خویش است.( دکتر علی شریعتی)
دیگران را به هر میزان گرامی بداریم به همان اندازه بر ما ارزش می گذارند.( ارد بزرگ)
کسی که یک بار مرا فریب می دهد ، برای او ننگ است ولی کسی که دوبار فریبم می دهد، ننگ برای من است.( مثل اسکاتلندی)
دبیر انشایی بازنشسسته ای در کتاب خاطرات خودش نوشته بود: در تمام مدت تدریسم به هیچ انشایی نمره ی 20 ندادم به جز یک انشا که با موضوع شهامت مطرح کرده بودم و دانش آموزی روی ورق بعد از نام خود نوشته بود:شهامت. اون ورقه را سفید تحویل داده بود!
نوشتن برای فراموش کردن است، نه برای به یاد آوردن( دکتر علی شریعتی )
نامه ی چارلی چاپلین به دخترش :
تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریان خودت را نشان نده هیچ وقت چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن قلبت را خالی نگاه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد و به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز …
به قیمت خیانت به دیگران نمی توان به خود خدمت کرد.( دکتر علی شریعتی )
فقط احمق ها هستند که هیچ گاه عوض نمی شوند.(کلمانسو)
بدترین پدران کسانی هستند که در نیکی به فرزندان خود افراط می کنند.( امام باقر (ع))
نعمت های خود را بشمار نه محرومیت ها را ( دیل کارنگی )
داستان کوتاه:
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
نتیجه اخلاقی:زمانی که خداوند دری از خوشبختی رو به ما می بندد دری دیگر باز می کند و ما چنان به این دره بسته خیره شده ایم که درهای باز شده دیگر را نمی بینیم.
برگرفته از :
نظرات