آخرین مطالب لابی ایران سوئد (((( Iran & Sweden )))) براي پويايي و پيشرفت ، گام نخست از پشت درهاي بسته برداشته مي شود . ارد بزرگ

آخرین مطالب لابی ایران سوئد (((( Iran & Sweden )))) براي پويايي و پيشرفت ، گام نخست از پشت درهاي بسته برداشته مي شود . ارد بزرگ

Link to گستره جهانی اردیسم Orodism

باشگاه دانشجویان سبزوار - وبلاگ محمد

Posted: 07 Nov 2011 07:00 AM PST

حکیم ارد بزرگ یا دکتر علی شریعتی


حکیم ارد بزرگ : عشق به میهن نشان پاکی روان آدمی ست .


دکتر علی شریعتی : خلاصه ، این بازگشت خویشتن تاریخی که می گوییم بازگشت به گذشته گرایی نیست . بازگشت به کهنگی، به سنگ گرایی، بازگشت به جُل الاغ نیست .

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»



حکیم ارد بزرگ : شورانگیزترین عشق ، دلدادگی به میهن است .


دکتر علی شریعتی : اگر بازگشت به نژاد بشود ، راسیسم است ، فاشیسم است ، نازیسم است ، یک نوع شوینیسم احمقانه جاهلی است ، بازگشت به حصارهای تنگ نظرانه ی سنت پرستی است .

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»



حکیم ارد بزرگ : اگر ارزش های میهنی کمرنگ شوند یکپارچگی کشورها به خطر می افتد .


دکتر علی شریعتی : به نژاد نمی خواهیم برگردیم ، به حصارهای بومی کلاسیک نمی خواهیم برگردیم و انسان را به پرستش خاک و خون نمی خواهیم برانیم .

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»



حکیم ارد بزرگ : به آنهایی که می گویند "اُرد" عشق نمی شناسد بگویید او هم عاشق شد ! ... یک بار و برای همیشه ... عاشق میهن پاکش "ایران" ...


دکتر علی شریعتی : اگر به خویشتن نژادی برگردیم، به راسیسم و فاشیسم و جاهلیت قومی نژادی دچار شده ایم و این یک بازگشت ارتجاعی است.

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»



حکیم ارد بزرگ : کورش نماد فرمانروایان نیک اندیش است و نام او می ماند ، چرا که از راستی و کمک به آدمیان روی برنگرداند .


دکتر علی شریعتی : آن خویشتن هخامنشی و باستانی و قدیم ما ، خویشتنی است که در تاریخ ، مورخین ... آن خویشتن را می توانند کشف بکنند ، بخوانند و بفهمند . ولی ملت ما آن خویشتن را به عنوان خویشتن حس نمی کند و قهرمانان ، شخصیت ها ، نبوغ ها ، و افتخارات و اساطیر آن دوره در میان مردم ما حیات و حرکت و تپش ندارد .

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»



حکیم ارد بزرگ : کجا دلبری زیباتر از "ایران" سراغ دارید ؟ معشوقی که هزاران هزار پیکر عاشق در زیر پایش ، تن به خاک کشیده اند .


دکتر علی شریعتی : ما یک خویشتن باستانی داریم ، مال هخامنشی ، دوره ی ساسانی ، دوره ی اشکانی ، و دوره ی پیش از آن ها . آیا به آن ها برگردیم ؟ ...آن خویشتن خویش کهن است ، خویش قدیمی است . خویشتنی است که در تاریخ ثبت شده است . خویشتنی است که فاصله ی طولانی قرن ها پیوند ما را با آن ها گسسته است .

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»



حکیم ارد بزرگ : در کاخ های ویران شده نامداران سرزمینمان ایران می توان هزاران هزار چشمه جاری دید ...می توان فریادهای دادگستر آنها را شنید ... و تنهایی را از یاد برد .


دکتر علی شریعتی : بازگشت به خویشتن ... آن خویشتنی است که زنده است . آن خویشتن ، خویش باستانی که بر اساس استخوان های پوسیده مبتنی است ، نیست .

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»



حکیم ارد بزرگ : رود مهر در این سرزمین جاریست ... آزادی و آزادگی خواست همیشگی ایرانیان بوده است .


دکتر علی شریعتی : بازگشت به خویشتن ... کلاسیسیسم مرده ی باستان شناسی نیست .

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»



حکیم ارد بزرگ : ایران سپیده دم ، تاریخ است .


دکتر علی شریعتی : من نمی خواهم بگویم که هنر نزد ایرانیان است و بس



برگرفته از :
http://www.cloob-sttu.com/mohamadkhan19/blog/7748/

تارنگار همه چیز راجع به ایران / ارد بزرگ ( تاریخ ساز ایران )

Posted: 06 Nov 2011 08:06 PM PST

ارد بزرگ اندیشمند،متفکر، نظریه پرداز و نقاش ایرانی است.

* نظریه قاره کهن

ارد بزرگ در نظریه قاره کهن حوزه تمدنی ایران را در قالب یک قاره جدید مطرح می کند قاره ایی از کشمیر و پامیر تا مدیترانه این قاره شامل بیست کشور می شود . تا کنون بحث های بسیاری برای تحقق این خواست انجام شده و همچنان ادامه دارد و صد البته بزرگترین مخالفین این نظریه تجزیه طلبان کشورهای این محدوده هستند چرا که آنها از روح همگرایی و نزدیکی کشورهای منطقه احساس خطر می کنند . ارد بزرگ جایگاه ایران در قاره کهن را همانند یونان در اروپا می داند یعنی یک مادر فرهنگی بزرگ که بخش اصلی گنجینه تاریخی و فرهنگی قاره را در خود دارد .او به صراحت از تبانی شرق و غرب برای بلعیدن حوزه فرهنگی مرکز جهان یاد کرده است نظریه او مبتنی بر سخن فردوسی است که می‌گوید سلم و تور دو فرزند فریدون که یکی بر غرب و دیگری بر شرق جهان حکومت می نمودند برای تصاحب این سرزمین ایرج حاکم منطقه قاره کهن (نامیست که ارد بزرگ بر منطقه‌ای از کشمیر تا مدیترانه نهاده است ) را می‌کشند . و او می‌گوید قاره کهن امروز توسط آسیا و اروپا بلعیده شده است .در نظریه قاره کهن ارد بزرگ قاره‌های آسیا و اروپا متجاوزین به حریم قاره کهن معرفی شده اند . قاره کهن از کوهستان پامیر و کشمیر آغاز و تا مدیترانه ادامه می‌یابند و 20 کشور در داخل آن قرار می‌گیرند

حکیم ارد بزرگ


ارد بزرگ Orod Bozorg



خلاصه زندگی نامه :

- حکیم ارد بزرگ به اعتقاد اهل دانش داناترین فیلسوف زنده کشورهای فارسی زبان است .

- در سراسر نوشته های او حس میهن پرستی و توجه ویژه اش به انسانیت و اخلاق دیده می شود .

- در کتاب سرخ حکیم ارد بزرگ بر روی سه موضوع ارزش گذاری بیشتری شده است که عبارتند از : شادی ، آزادی و میهن . فلسفه و یا حکمت اردیسم ( ORODISM ) بر همین اساس شکل گرفته است .


در سایت لغت نامه دهخدا می خوانیم :
« ارد بزرگ ( به ضم ا) از مشاهیر برجسته معاصر ایران دارای نظریه قاره کهن و نظریه کهکشان بزرگ اندیشه‌است. زادگاه وی شهر توس نو (مشهد ) می باشد ولی پدر وی از اهالی شیروان بوده است. کتاب آرمان نامه حاوی جملات حکیمانه اوست. او از دوستان نزدیک احمد شاه مسعود وزیر دفاع افغانستان بوده‌ است ارد بزرگ در آسیای میانه و بخصوص در بین مقامات و دانشگاهیان افغانستان و تاجیکستان هواداران بسیاری دارد.»



فرزانه شیدا (سراینده مقیم کشور نروژ و نویسنده کتاب یازده جلدی بُعد سوم آرمان نامه ارد بزرگ ) می گوید :

چیزی که انسان نیازمند آن در طول راه سفر عمر خویش است و در درون « خویش» خود همواره در این باور زندگی میکند که امید و آرزو را می توان رنگی از حقیقت داد و بر اساس خواسته های زندگی خود گام برمی دارد و در راه سرنوشت انسان می بایست فانوس وچراغی از سخنان *ارد بزرگ ,این عالم بزرگ اندیشه را در سیاهی های دنیای ناشناخته ای که به شناخت آن نیازمندیم به همراه داشته باشد وحتی کلمه به کلمه ی آنرا به خاطر و دل بسپارد و هر کجا در جائی و منطقه ای از زندگی دچار سستی و نا امیدی شد به مرور دوباره ی افکار و ایده های ارد بزرگ بنشیند چرا که تمامی این جملات طلائی و این پندهای زّرین به «معرفت انسانی »در میدان خرد یک به یک , جنبه علمی و کاربردی ثابت شده ای را در علوم پایه زندگی داراست و بر این اساس می توان «*ارد بزرگ را اسطوره راه و اندیشه » نامید.



دکتر شبرنگ عطایی (پژوهشگر و محقق افغانستان) می گوید :

ارد بزرگ اسطوره عصر درعرصه وحدت دوباره فرهنگ والای پارسی درمنطقه است . پارسی زبانان امروز بیشتر از هر وقت بوجود شخصیت هایی چون ارد در ایران و شکوه شهید گشته احمد شاه مسعود در افغانستان که دوست و همفکر ارد بزرگ بود ضرورت دارند .دولت ها و مردم فرهنگ دوست ارین باید نظریه های این دو شخصیت تاربخ عصر حاضر را در عمل پیاده کنند.



یاسمین آتشی (مورخ ، داستان نویس و رییس بنیاد جهانی ارد بزرگ) می گوید :

در مورد اندیشه ها و افکار ارد بزرگ مطالعات فراوانی داشته ام و به شخصه فکر می کنم ایشان بزرگترین متفکر حال حاضر ایران هستند . صدها جمله از ایشان را در حافظه دارم و سعی می کنم با جملات حکیمانه اشان وجه معنایی داستانهایم را بالا ببرم .



شکوهه عمرانی (فعال اجتماعی کشور سوییس ، شاعر و مترجم کتاب آرمان نامه ارد بزرگ به زبان فرانسوی) می گوید :

اندیشه ها و افکار ارد بزرگ بسیار متعالی است و امیدوارم روزی خواسته های وی در مورد همگرایی ، اتحاد و حقوق تاریخی به مرحله ی اجرا در آید و آنروز روز سربلندی و غرور هر فرد ایرانی و وطن دوست خواهد بود و بازگشت ایران به عظمت و شکوه دیرین و بازیابی جایگاه واقعی خویش در دنیا . بسیار خوشوقتم که موفق به ترجمه ی بخشی از سخنان ارد بزرگ گردیدم .



الیان ایژن هیر (رئیس انجمن هنری ارت کلوب و رئیس انجمن دفاع از منافع منطقه ی شامپل در ژنو) می گوید :

در بین سخنان ارد بزرگ ، هنگامیکه از صلح و هارمونی برای همگان صحبت می کند بیشتر بر دلم نشسته است .



نیما اسماعیل پور (شاعر ، پژوهشگر و مولف کتاب رهایی بی نقص) می نویسد :

بزرگمردی که کلامش از خردی ناب و خالص سرچشمه می گیرد و ھمیشه سعی دارد از زھدان ھستی رازی تازه و با طراوت به دنیا آورد تا به ادراک آدمی تفکری درست و پویا ھدیه کند که این خاصیت بزرگان تاریخ است نکتهء بسیار مھم در سخنان این بزرگوار این است که کمترین و یا شاید ھیچ تناقضی در گفتار وی مشاھده نمی کنیم بی شک پشت پردهء این افکار پرسشگری ھای بسیاری نھفته است که به گفته خود او پرسشگری حس کودکانه ای است که تا پایان زندگی باید ھمراھش داشت .
آدمی تنھا زمانی دربند رویدادھای روزمره نخواھد شد که در اندیشه ایی فراتر از آنھا در حال پرواز باشد . "ارد بزرگ" ...
اندیشه پروازگر است جایی فرودش آوریم که زیبایی خانه دارد . "ارد بزرگ"



مسعود اسپنتمان (پژوهشگر و نویسنده کتاب میهن نامه ی ارد بزرگ) می نویسد :

درباره ی اُرُد بزرگ، گفته ھا بسیارند و ناگفته ھا، بسیارتر , اُرُد بزرگ از آن دسته اندیشمندان است که ریشه ھای بالندگی میھنی خویش را به درستی میشناسد. سپس دل شما را نشانه گرفته و درست به ھمانجا میزند. اُرُد شما را با آنچه از آن برآمده اید آشنا میسازد، روانتان را با خاک میھن می آمیزد و در برآیندی با آسمان آن، عشق به ایران را در ھستی تان روان میسازد.
اُرُد یگانه است؛ این گفته را باور دارم، به سادگی، چون اُرُد، دومی ندارد. او راھی را برگزیده که آمیخته با اسطوره ھا از زمان و زمین فراتر میرود؛ و در این بی زمانی و بی زمینی، تردستی ھایی میکند که شعبده نیست.
اُرُد دلاورانه، ریش سفیدان را به جایگاه برین برمیکشاند و بر دیوانسالاران واپسگرا نفرین میفرستد. او بیش از ھمه ی ما میداند که باختری بودن و خاوری بودن با بھتر بودن یکی نیست، که این را به تجربه و با کار دریافته است ... اُرُد بزرگ ھنوز ھست، با ما می ماند و خواھد ماند، شاید تا ھمیشه؛ پس چه لزومی دارد که زیر تیغ تشریح، اندیشه ای چنان تنومند چون اندیشه ھای اُرُد را واکاویم و از پی و رگ آن نمونه برداریم. شاید بھتر باشد تا با او روان شویم و از چشمه ی زلال اندیشه اش، نھال خویشتن خویش را آبیاری کنیم ......



امیر همدانی (جامعه شناس و گردآورنده کتاب آرمان نامه ارد بزرگ) می گوید :

از هنگامی که با اندیشه های ارد بزرگ آشنا شده ام ، بی اغراق تاثیر گذارترین شخصیت زندگیم بوده است . نظریاتی همچون قاره کهن و کهکشان اندیشه او ، مرا از چالش درونی ام جدا ساخت و هر روز بیشتر مشتاق شناخت اندیشه هایش شدم .

بنیاد جهانی ارد بزرگ Great Orod World Foundation

Great Orod World Foundation


- "بنیاد جهانی ارد بزرگ" در دوم آوریل 2010 بنیان نهاده شد این بنیاد دارای 7 نفر در هیئت رییسه خود می باشد که همه آنها از زبده ترین کارشناسان اندیشه ها و نظریات ارد بزرگ هستند رییس هیئت رییسه خانم یاسمین آتشی است . یاسمین آتشی در پنجاهمین سال زندگی خود مسئولیتی جهانی را بر عهده گرفته است او از داستان نویسان مشهور ایران و کارشناس ارشد تاریخ می باشد . دبیر بنیاد شکوهه عمرانی از شخصیت های اجتماعی و مشهور کشور سوئیس می باشد او حامی موسسات انسان دوستانه و همچنین حمایت از سالمندان است شکوهه عمرانی نامزد گروه هشت سوییس در انتخابات پارلمانی دوره گذشته این کشور بود و از همکاران فرهنگی سازمان ملل متحد در ژنو می باشد .
در هیئت رییسه بنیاد کسانی همچون الیان ایژن هیر (رئیس انجمن هنری ارت کلوب و رئیس انجمن دفاع از منافع منطقه ی شامپل در ژنو) ، دکتر شهناز خاتمی ( پزشک ایرانی مقیم اتریش ، وین ) ، امیر همدانی ( جامعه شناس ) ، شقایق شاهی (پژوهشگر برجسته افغانستان) ، دانیل ایزلی ( اسیستان سابق کادر اداری بیمارستان کانتونال ژنو و هم اکنون حامی و سرپرست کمک به سالخوردگان) می باشند . خانم کریسیتین والون مدیر پژوهشگاه بنیاد جهانی ارد بزرگ می باشد بخش پژوهشگاه زیر نظر هیئت رییسه بنیاد فعالیت می کند ، و از اعضای ارشد پژوهشگاه می توان از خانم ایرن گاللی (طراح نقشه بردار و نقاش) یاد کرد . بنیاد جهانی ارد بزرگ در صدد است انعکاس دهنده جهانی نظریات و اندیشه های ارد بزرگ ( فیلسوف و متفکر نامدار ایرانی ) باشد . و اعلام نموده آماده هر گونه همکاری تخصصی با کارشناسان ، محققین و نویسندگان در حوزه اندیشه های ارد بزرگ می باشد .

- کتاب سرخ نسخه کاملتر کتاب آرمان نامه ارد بزرگ است . گفتنی است کتاب آرمان نامه تنها بیست روز پس از انتشار 30 هزار خواننده داشته است که از این نظر رکورد دار کتابخوانی در ایران است .

- تا کنون در دهها کتاب به اشکال گوناگون به طرح نظریات و افکار او پرداخته اند .

- ارد بزرگ دو نظریه مشهور دارد به نام های قاره کهن و کهکشان بزرگ اندیشه .

- نظریه قاره کهن
حوزه تمدنی ایران را در قالب یک قاره جدید مطرح می‌کند قاره ایی از کشمیر و پامیر تا مدیترانه این قاره شامل بیست کشور می‌شود. تا کنون بحث‌های بسیاری برای تحقق این خواست انجام شده و همچنان ادامه دارد و صد البته بزرگترین مخالفین این نظریه تجزیه طلبان کشورهای این محدوده هستند چرا که آنها از روح همگرایی و نزدیکی کشورهای منطقه احساس خطر می‌کنند. ارد بزرگ جایگاه ایران در قاره کهن را همانند یونان در اروپا می‌داند یعنی یک مادر فرهنگی بزرگ که بخش اصلی گنجینه تاریخی و فرهنگی قاره را در خود دارد.

نظریه
او به صراحت از تبانی شرق و غرب برای بلعیدن حوزه فرهنگی مرکز جهان یاد کرده‌است نظریه او مبتنی بر سخن فردوسی است که می‌گوید سلم و تور دو فرزند فریدون که یکی بر غرب و دیگری بر شرق جهان حکومت می‌نمودند برای تصاحب این سرزمین ایرج حاکم منطقه قاره کهن (نامیست که ارد بزرگ بر این قاره نهاده‌است) را می‌کشند. و او می‌گوید قاره کهن امروز توسط آسیا و اروپا بلعیده شده‌است. در نظریه قاره کهن ارد بزرگ قاره‌های آسیا و اروپا متجاوزین به حریم قاره کهن معرفی شده‌اند. قاره کهن از کوهستان پامیر و کشمیر آغاز و تا مدیترانه ادامه می‌یابند و ۲۰ کشور در داخل آن قرار می‌گیرند . کشورهای قزاقستان ، ازبکستان ، تاجیکستان ، قرقیزستان ، ازبکستان ، ترکمنستان ، افغانستان ، شمال غربی هندوستان ( سرزمین کشمیر ) ، پاکستان ، ایران ، عراق ، ترکیه ، سوریه ، لبنان ، قبرس ، جنوبی ترین بخش روسیه در میانه استراخان در شمال دریای خزر تا جنوب اکراین ، آذربایجان ، ارمنستان و گرجستان در قاره کهن جای می گیرند .
- نظریه کهکشان اندیشه
نظریه کهکشان بزرگ اندیشه دقیقا نقطه عکس نظریه دهکده کوچک جهانی مارشال مک لوهان کانادایی است او با دلایل مستدل ثابت می‌کند جهان رو به انفجار اندیشه‌های گوناگون است. ارد بزرگ پیش بینی نموده که تعداد وبلاگها و سایتها بزودی چندین برابر جمعیت کل جهان بشود و برای هر سئوالی دهها راه حل پیدا می‌شود که بعضا مغایر هم هستند .

او رشد ترجمه داده‌ها را باعث تشدید جریان حاضر می‌داند و در نهایت معتقد است رستاخیز و انقلابی در صحنه اندیشه در حال شکل گیری است. و در آخر بر این اصل پای می‌فشارد که ایرانیان بخاطر پیشینه سترگ و بزرگشان و همچنین خلاقیت و نو آوری در صحنه اندیشه می‌توانند پاشاهان آینده این کهکشان باشند.

- دارای هواخواهان بسیار در رده های مختلف کشورهای آسیای میانه است .

ارد بزرگ و احمد شاه مسعود


- مردم افغانستان بخصوص تاجیکها و فارسی زبانان ، ارد بزرگ و اندیشه هایش را بسیار دوست دارند و از دوستی او و "احمد شاه مسعود" می گویند .

استاد فرزانه شیدا ، نویسنده یازده جلد کتاب در تفسیر آرمان نامه ارد بزرگ


- استاد "فرزانه شیدا" (پژوهشگر و شاعر ایرانی مقیم شهر اسلو در نروژ) در کتابی یازده جلدی بنام "بعد سوم آرمان نامه" اندیشه های ارد بزرگ در کتاب آرمان نامه را شرح و تفسیر نموده است. این کتاب نفیس شامل صدها صفحه در تفسیر و تشریح اندیشه ها و آموزه های ارد بزرگ است . استاد فرزانه شیدا در ابتدای جلد یازدهم کتاب بعد سوم آرمان نامه می نویسد : درطی بررسی وتفسیر فرگردهای آرمان نامه فیلسوف بزرگ وارزشمند ایرانی ارد بزرگ همواره در این فکر بوده ام که اندیشه های ناب ومعنوی این بزرگمرد تاریخ که جهانی را بخود مشغول داشته است چقدر می تواند برای هر انسانی ارزشمند و در راه زندگی او سودمند باشد و همواره در جملات عمیق اندیشمند انه ی او دریافته ام که عمق نگاه او در ژرفای واقعیت زندگی بمانند این بوده که به مرکز اصلی و نقطه ی عطف زندگی و هستی رسیده باشی تا توان آنرا داشته باشی با چنین عمقی دنیا را نظاره کرده و تمامی نیازمندیهای زندگی را در هر مرحله و هر موقعیتی در این گذر عمر , معنا کنی و به تفسیری زیبا در جملاتی تبدیل کنی که هر یک همچون دّر درخشانی نور دهنده ی زندگی آدمی باشد نگاه و دیدگاه ارد بزرگ سرشار از واقعیت های فردی / شخصیتی از دیدگاهی اجتماعی - فرهنگی با شناختی در حد اعلای انسان شناسی و مردم شناسی ست بگونه ای که ,بسیار تجربه ها می بایست سازنده چنین افکار پرمایه وبا ارزشی باشند که اندیشه های دیگر را نیز چون آینه ای صافی بخشیده و جلا دهنده ی روح انسانی باشد.

- "یاسمین آتشی" نویسنده سرشناس داستانهای کوتاه تا کنون در صدها داستان خود از جملات ارد بزرگ بهره گرفته و می گوید : در مورد اندیشه ها و افکار ارد بزرگ مطالعات فراوانی داشته ام و به شخصه فکر می کنم ایشان بزرگترین متفکر حال حاضر ایران هستند .



Chokouh DAGHIGH - Christian ZAUGG

شکوهه عمرانی (دقیق ) عضو بنیاد جهانی حکیم ارد بزرگ در حال اهدای ترجمه کتاب آرمان نامه حکیم ارد بزرگ به کریستیان زوگ رهبر حزب دآل کشور سوییس و عضو ارشد شورای شهر ژنو

shokouh Omrani

- "شکوهه عمرانی" شخصیت متنفذ کشور سوئیس حامی موسسات خیریه و سالمندان ، مترجم کتاب آرمان نامه ارد بزرگ به زبان فرانسه ، در جستجوی مروارید سخن که تفاسیر کوتاه بر سخنان ارد بزرگ است ،کتاب جادوی سخن که تلفیقی از سخنان ارد بزرگ و اشعار ایشان است ، همچنین مجموعه ایی سه جلدی سخنان بزرگان 123 به زبانهای فرانسوی و فارسی که از سخنان ارد بزرگ و دیگر بزرگان جهان تشکیل شده است .

- ادیب و پژوهشگر کشورمان مسعود اسپنتمان در چهل مقاله تحقیقی و موشکافانه آرمانها و افکار ارد بزرگ را مورد بررسی قرار داده است . او می گوید : اُرُد بزرگ از آن دسته اندیشمندان است که ریشه های بالندگی میهنی خویش را به درستی میشناسد. سپس دل شما را نشانه گرفته و درست به همانجا میزند. اُرُد شما را با آنچه از آن برآمده اید آشنا میسازد، روانتان را با خاک میهن می آمیزد و در برآیندی با آسمان آن، عشق به ایران را در هستی تان روان میسازد. اُرُد یگانه است؛ این گفته را باور دارم، به سادگی، چون اُرُد، دومی ندارد. او راهی را برگزیده که آمیخته با اسطوره ها از زمان و زمین فراتر میرود؛ و در این بی زمانی و بی زمینی، تردستی هایی میکند که شعبده نیست.



زندگی نامه و بیوگرافی ارد بزرگ :

ارد بزرگ در شهر مشهد بدنیا آمد پدر او محمد تقی و پدر بزرگش "بابا شرکاء" ( از بزرگان و ریش سفیدان شهر شیروان در خراسان شمالی ) بوده است . مادرش "فاطمه جاهد طبسی" است او فرزند یکی از خوانین ایل قشقایی شیراز است که پس از درگیریهای مشروطیت مدتی به شهر طبس می رود و فامیل خویش را به "جاهد طبسی" تغییر می دهد و در نهایت عازم مشهد می شود . شاید یکی از بیشترین انگیزهای فعالیت های اجتماعی او را عمویش "محمد حسین شرکا" ( از ریش سفیدان برجسته پیش از انقلاب در شهرستان شیروان ) بوجود آورده باشد هر چند حکیم ارد بزرگ بارها از استاد "محمد ابراهیم حمیدی" ( از چهره های شاخص فرهنگ و هنر کشورمان ) به عنوان استاد یاد کرده است .

شهرت ارد بزرگ از دو بعد قابل طرح است نخست به خاطر نظریه قاره کهن اوست ، و دیگر سخنان و پندهای حکیمانه اش است که تقریبا در اکثر سایت های فارسی زبان دیده می شود .

اندیشه های او وجوه مختلفی دارند که قوی ترین وجه آن توجه ویژه اش به اخلاقیات و پاک زیستی انسان است . توجه ویژه ارد به اخلاقیات باعث نمی شود رازهای زندگی مدرن امروز را در نظر نگیرد ، فرآیند و بازده اندیشه خردگرایانه او موجب پیراستن ناراستی هاست .

حوزه فلسفه اجتماعی اش ریشه در سنت ایران باستان دارد می توان او را میهن پرست ترین اندیشمند صد ساله اخیر ایران دانست جایی که می گوید :

ستایش گران میهن ، زنان و مردان آزاده اند .
و یا :
میهن پرستی ، همچون عشق فرزند است به مادر .

در دیگر کشورهای فارسی زبان (افغانستان و تاجیکستان) اندیشه های ارد بزرگ خواستاران بسیار دارد . این مسئله به جوانان و محیط های دانشگاهی ختم نمی شود گاهی در بین سیاستمداران و افراد نام آشنای کشورهای آنها هم می توان کسانی را دید که به جهات مختلف به او دل بسته اند

نگاهی تاریخی به ریشه خانواده ارد بزرگ :

ترکهای شمال خراسان و ایل قشقایی هر دو بخشی از باقیمانده دودمان سلجوقیان و پارتهای خراسان هستند . چنانچه می دانیم هزار سال قبل سلجوقیان ایل بزرگی در ناحیه آمودریا و فرارود بودند (ناحیه ای که همکنون کشورهای تاجیکستان ، جنوب شرقی ازبکستان ، شرق ترکمنستان و قسمت شمالی افغانستان است ) سلجوقیان مسعود جانشین محمود غزنوی را از سلطنت به زیر کشیدند و رفته رفته گستره ایران را تا مدیترانه پیش بردند سلجوقیان گسترده ترین حکومت ایرانی را پس از اسلام بر سراسر منطقه گسترانیدن بازماندگان آنان در نواحی از مناطق شمال خراسان و منطقه بختیاری ایران ساکن شدند . بله خواجه نظام الملک توسی صدر اعظم دولت سلجوقی در سایه قدرتی که از علم و اندیشه های فردوسی بدست آورده بود ، توانست از خرابه غزنویان ، نظام اداری و اجتماعی درخشانی همچون تاسیس مدارس نظامیه و بفرمان ملک شاه سلجوقی که عاشق فرهنگ نیاکان و فردوسی بود تقویم خورشیدی ( جلالی ، شمسی ) را با کمک خیام و گروهی دیگر از نخبگان سرزمینمان ایران در مقابل هجری قمری تازیان ایجاد نمود .

مهمترین رکن اداره کشور در این دوره در اختیار مجلس ریش سفیدان بود آنان امرا و پادشاهان دودمان سلجوقی را بر می گزیدند و از قدرتی نظارتی و گاها تنبیهی برخوردار بودند ( شبیه سلسله اشکانیان )آنان معتقد به اصل فکر برتر بودند شاهنامه فردوسی و صدها اثر تاریخی دیگر را احیا کردند آنان حاکمیت تازیان (اعراب) را بطور کلی در خاورمیانه محدود به منطقه شبه جزیره عربستان نمودند نکته جالب در مورد گسترش حاکمیت این قوم بزرگ وجود داشت و آن مطلب این است که آنها هیچ گاه به شهرهای بین راه وارد نمی شدند تنها سفیری را به داخل شهر مربوطه می فرستادند و اولین خواستشان آن بود که دیگر خطبه ای به نام خلیفه بغداد خوانده نشود و رسما حکومت سلجوقی را بپذیرند .ذکر این حوادث تاریخی باعث می شود بهتر با اندیشمندی آشنا شویم که بر پیرامون خود دارای شناخت و ریشه است بقول حکیم فردوسی:
پدر چون به فرزند ماند جهان ........کند آشکارا برو بر نهان
گر او بفگند فر و نام پدر ...............تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار ...............سزد گر جفا بیند از روزگار

به نظر من ما با شخصیتی روبرو هستیم که در این پیشینه کهن شناور است اهل خرد همواره در دوران زندگی این جهانی خویش در چنین وضعیتی قرار دارند . شما به زندگی سراسر رنج و اندوه فردوسی بزرگ نظری بیفکنید و سپس هزار سال بعد در همان شهر و همان خاک اخوان ثالث متولد می شود رشد می کند برگ می دهد و شاخسارش پر میوه می شود با همان غمها و همان محنت ها با همان آواز با همان آثار تراژیک ...

هر چند خود اخوان داشتن ریشه باستانی خویش را در قالب شعری رد می کند
اما اگر این ریشه نبود سفارش نمی کرد در کنار فردوسی بزرگ دفنش کنند ...
آری اُرد نیز با آثارش از ریشه های مشترکی سخن می گوید که شاید امروز در مرزهای کنونی ایران نباشد اما روان او همچنان در دره های شگفت انگیز بدخشان و کوههای مرتفع پامیر و رود بزرگ جیهون پرواز می کند
وقتی او را در حال صحبت با تاجیکان و یا اهالی شمال افغانستان و یا جنوب ازبکستان که گاها برای دیدنش می آیند می بینید متوجه می شوید که پرواز روح در دل تاریخ یعنی چه ، آنوقت که چشمان متعجب و مبهوت میهمانان را می بینید با آهنگ صدای او همراه می شوید و به ژرفای روان او فرو می روید .




برگرفته از : شهاب شهابی
http://iran368.mihanblog.com/post/14



رمان سپیده عشق / بخش دهم : تولد دوباره من !

Posted: 06 Nov 2011 07:12 PM PST

دوش می گیرم ، موهای به رنگ خرماییمو شونه می کشم و لباسهای بیرونمو می پوشم از سالن خونه میگذرم نازنین جون که تازه بیدار شده با تعجب میگه سپیده جون این موقع صبح کجا میری ؟
میگم : امروز کار زیاد دارم نازنین جون ... میام پارکینیگ و سوار ماشینم میشم ... هیچوقت این موقع صبح بیرون نیومده بودم آسمان تازه روشن شده که وارد خیابان میشم ...
ساعت شش صبحه ، آهنگی ملایم می زارم . شهر در حال بیدار شدنه ، هر لحظه بر تعداد ماشینها افزوده میشه ، زمزمه و غوغای شهر داره آغاز میشه ... حس می کنم دوباره متولد شده ام به یاد این جمله ارد بزرگ می افتم که دیشب گفت : " آدمی با عشق دوباره زاده می شود . زاده شدنی آگاهانه ، عشق رویای آخرین آدمیست . سوختن در عشق هم باروری و زایشی دوباره است ."
و با خودم می گم اگر پدر و مادرم منو هجده سال پیش بدنیا آوردن امروز من تولد ، اولین روز عشق خودمو جشن می گیرم . میرم پارک ملت قدم می زنم و می دوم و باز سوار ماشین میشم زنگ می زنم به ونوس . خوشبختانه بیداره ، بهش می گم باید ببینمت
میگه بیا خونه ، پدرم تازه رفته
می پرسه صبحانه خوردی
میگم : نه
میگه : تا بیایی صبحانه هم آماده میشه
ساعت 7 و نیم خونه ونوسم .
ونوس اولین جایی که می بره ببینم اتاقشه ... وای همه چیز سرخ رنگه ...
پر از پوسترهای بزرگ اردیستها و عکسهایی که ونوس با دیگر اردیستها در مراسمات مختلف گرفته ...
اوه جالبه ونوس با چند سرخپوش دیگه در کنار آرمگاه های فردوسی ، آرامگاه نادرشاه افشار ، خیام ، تخت جمشید و پاسارگاد آرمگاه کورش هخامنشی ... میگم این عکسها مال کی هست ؟
میگه پارسال با چند تا از دوستای اردیستم رفتیم جاهایی که برای ما ارزش داره ...
زیر عکس آرمگاه فردوسی جمله ایی از حکیم ارد بزرگ است که گفته : " ایرانیان نیک نامی و پاکی تبار گذشتگان خویش را در شاهنامه فردوسی می بینند و در هر دودمانی که باشند برآن راه خواهند بود . " ... و در زیر عکس آرامگاه نادرشاه افشار نوشته دیگری از ارد بزرگ است : " نادر شاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود . " ...
در زیر عکس پاسارگاد آرمگاه کورش هخامنشی این جمله ارد بزرگ است : " کورش نماد فرمانروایان نیک اندیش است و نام او می ماند ، چرا که از راستی و کمک به آدمیان روی برنگرداند . " ...


میشه یه عشق پاک و متعالی رو توی اتاق ونوس دید . یه عکس کوچیک با قابی شبیه قلب از ارد بزرگ روی میزه و در کنارش شمعی سرخ رنگ که معلومه در مواقعی خاص روشن میشه ...
به ونوس میگم : به اتاقت حسابی حسودیم شد .
ونوس می خنده و میگه : قابلت رو نداره سپیده جون ...
میگم : به نظر من اُردیسم فلسفه عاشقانه ایی هست
ونوس می خنده و میگه : دقیقا
میگم : پارسال یکی از همکلاسی ها خیلی از بودیسم حرف می زد حرفهاش بوی مرگ و خاموشی و تسلیم می داد .
ونوس می خنده و می گه اتفاقا در این مورد مطالبی می خوندم اونجا نوشته بودیسم معتقده زندگی یعنی زجر و رنج ...در صورتی که در اُرُدیسم اعتقاد بر این که زندگی برای شادی و بالندگیست . اگر نگاهی به کشورهایی که مردمشان بدنبال بودیسم هستند بکنیم قرنها استعمار وجود داره ... چون فلسفه بودیسم ، رو به خاموشی و قبول شرایط موجود داره . تغییر را رنج و عبث میداند ...
می بینم پشت خطم میلاد هست گوشی رو قطع می کنم ... اس ام اسش میاد ،نوشته : امروز صبح زود کجا رفتی ؟ چرا به من نگفتی بیام مواظبت باشم ؟ کوه اول صبح خطرناکه ؟!
واقعا که دیونه اس . اس ام اسش رو فوروارد می کنم برای بابا تا ببینه ... این میلاد نمی دونه با کی طرف شده ...
صبحانه رو که خوردیم به ونوس میگم : بریم لباسهای سرخ برای من بخریم
می خنده و با هیجان میگه : می برمت جایی که زیباترین ها رو برای اردیستها داره ... میگه : با ماشین من می ریم ، بزار لباس هام رو عوض کنم و می ره لباس بیرونش رو بپوشه ...


می رسیم پوشاک سرخ ، در یکی از کوچه های فرعی خیابان آفریقا ... اردیستهای زیادی رو می بینم که مشغول انتخاب لباس هستند ، من و یه نفر دیگه لباسمون ، سرخ نیست . دختری حدود 25 ساله قد بلند و خوش اندام با موهایی صاف و مشکی که نصف صورتش رو پوشانده ، میاد طرفم و میگه : شما هم تازه اردیست شدین ؟
میگم : آره
میگه : من نگار هستم گرافیست یه شرکت مواد غذایی
می گم : من هم سپیده هستم همین
ونوس می یاد و میگه : بیا بریم طبقه بالا
می گم : باشه ...
نگار دستش رو برای خداحافظی جلو می یاره و میگه : خوشحال شدم خواستم بهت بگم که خیلی خوشگلی خیلی !
می خندم و میگم : تو هم قشنگی نگار جون
خداحافظی می کنیم داریم میریم طرف پله ها که نگار صدایم می کنه بر میگردم می بینم کارت ویزیتش رو آورده جلو و بهم میگه : اگر کارت و کارهای چابی نیاز داشتید در خدمت هستم
ازش میگیرم و تشکر می کنم ، کارت ویزیتش سرخ رنگه ، وسطش با رنگ سفید و خطی جالب نوشته نگار بابک و شمار موبایلش
ونوس کارت رو ازم می گیره و به نگار میگه : چه کارت قشنگی ، خودت طراحیش کردی ؟
نگار میگه : آره
ونوس میگه : از همین مدل برای من هم درست می کنی ؟
نگار میگه : به سپیده جون هم گفتم این کار منه
ونوس میگه : عالیه ، پس برای من هم از این مدل می خوام فقط جنس کارتش تمام پلاستیک باشه مثل این کارت و از کیفش یکی از کارتهای شرکت باباش رو در میاره و به نگار میده ...
نگار میگه : باشه ، بعد از کیفش یه برگ سفید در میاره و به ونوس میده و میگه : روش چی بنویسم ؟
ونوس هم اسم و فامیلش و شماره همراهش رو می نویسه و بهمراه یه تراول 50 هزاری میده به نگار
نگار میگه حالا درست بکنم بعد پولش ...
که ونوس دست منو می کشه میگه دیر شد بیا بریم بالا ...
در همان حال از نگار خداحافظی می کنیم و میریم طبقه بالا ...
ونوس از هر لباسی که خودش داره برای من هم یکی میگیره ...
ونوس فوق العاده خوش سلیقه اس ... حداقل ده مدل لباس و چهار مدل کفش شده هر چند کلی گل سر و وسایل سرخ رنگ ریز و درشت هم به اونها افزوده ...
ساعت 11 از فروشگاه می آییم بیرون با کلی خرید که اگر کمک راننده ونوس نبود خیلی اذیت می شدیم ...
ونوس زنگ می زنه به یکی از دوستاش به اسم شهناز و باهاش قرار میزاره تا بریم پیشش ... راننده اش جعبه های خرید رو می زاره صندوق عقب ماشین ...


خونه شهناز چندان دور نیست ، میریم خیابان گاندی ... در آهنی بزرگ خونه باز میشه از یه محوطه سبز گذر میکنیم و در مقابل ساختمانی سفید رنگ بزرگ ماشین می ایسته ... چه خونه ایی ! من که اصلا به ظاهر خونه ها نگاه نمی کنم اینجا حس می کنم خیلی فرق میکنه چند برابر خونه ونوس جون ، نا گفته نماند خونه ونوس جون چندین برابر خونه ماست ...
به ونوس میگم یاد خونه ایی افتادم که سیندرلا با شاهزاده می رقصید ... میخنده و میگه سیندرلای این خونه یکی از اردیستهای مهربونه ... ببینیش عاشقش میشی ... می خندیم و از ماشین پیاده میشیم ... از پلهای عریض مقابل ساختمان سفید بالا می ریم زنی سرخ پوش بسیار زیبا به طرفمون میاد و با ونوس و من روبوسی می کنه ... موهاش به شکل جالبی بسته شده در لابلای موهاش گلهای ریز تزئینی سرخ رنگ دیده میشه فکر کنم 35 سال داشته باشه به همراه او به سالن پذیرایی بزرگی میریم اغلب وسایل این خونه سرخ رنگه حتی پیش خدمت ها هم سرخ پوش هستند .
تابلوی بسیار بزرگی از چهره ارد بزرگ در سمت راست سالن دیده میشه ...
سیندرلای اردیست به گرمی دعوت به نشستن می کنه و ما روبروش بر روی مبلهای سرخی که حاشیه دوزی برنزی دارند می نشینیم .
ونوس منو بهش کامل معرفی می کنه و شهناز در تمام مدت با نگاهی مهربانانه که خیلی شبیه نگاهای بانو ورتاست نگاهم می کنه و میگه : این جا متعلق به همه اردیستهاست و ابراز خوشحالی می کنه از دیدن ما ...
ونوس از جاش بلند میشه و میره طرف یه تابلوی خوشنویسی زیبا و بر میگرده میگه استاد بهرام نوری گفته کتاب این آثار رو چاپ می کنه من سپیده رو بردم آثار رو ببینه اما اینگار زمان نمایشگاه تموم شده بود .
شهناز خانم با تبسم میگه : همه آثار رو من خریدم . میدونی که من عاشق آثاری هستم که در مورد ارد بزرگه ...
ونوس می خنده میگه : آثار اینجاست ؟ تا به سپیده جان ببینه
شهناز خانم میگه : اونها رو دادم برای اسکن و آماده شدن کتاب .
ونوس میگه : عالیه راستش نگران بودم هنرمندش بودجه چاپ آثارش رو نداشته باشه و تابلوها از دست برن .
شهناز خانم میگه : نگران نباش همین یکی دو ماهه دو نسخه از مجموعه این آثار تقدیم شما و سپیده جون می کنم .

شهناز خانم از زندگیش میگه ، از این که همسرش هم یک اردیست است و یه دختر و یه پسر داره پدر و مادرش در حادثه سقوط هواپیمای ایرباس ایران بدست نیروهای دریایی آمریکا کشته شده اند .
میگه : توی خونه من هیچ وسیله ایی ساخت آمریکا نیست و به مستخدمین هم سفارش کرده ام جنس آمریکایی برای خونه نخرند .
از فیلمهای هالیودد هم خوشش نمیاد ، میگه : غرب سعی داره توهم خودش رو بر همه دنیا قالب کنه ... اونها فکر می کنند همه کاره جهان هستند ... هر چه آشوب و کشتار در سطح دنیاست زیر سر همین کشوره . آنها می خوان ثروت و امنیت داخلیشون رو با به آتش کشیدن دنیا تامین می کنند .
میگه : ما اردیستها باید مدافع فرهنگ ملی خودمون باشیم . همانطور که ارد بزرگ در نظریه کهکشان اندیشه میگه : غرب میخواد با طرحهایی نظیر دهکده کوچک جهانی ، فرهنگ خودش رو توسعه بده و ما رو پیشاپیش خلع سلاح کنه . ما باید مدافع فرهنگ بومی و ملی خودمون باشیم و به اون افتخار کنیم .
میگم : من سعی می کنم از این به بعد اجناس ایرانی بیشتر بخرم و جنس آمریکایی هم نمی خرم .
ونوس میگه : ما باید بریم ساعت دوازده و نیم شده و دیگه بیش از این مزاحم نمی شیم .
شهناز خانم هم اصرار میکنه بمونیم اما ما تشکر می کنیم و از کاخ زیبا وارد حیاط وسیعش میشیم ساعت یک هست که می رسیم خونه ونوس جون .
ونوس میگه : امروز نهار بابا نمی یاد ، خونه ما بمون ... زنگ میزنم به مامان و بهش میگم : خونه ونوسم .
ونوس به رانندش میگه : لباسهایی که خریده ایم رو بزار صندوق عقب ماشین سپیده جون .
بابا زنگ میزنه و میگه : دخترم از این به بعد با میلاد صحبت نکن قرار هم نزار هیچ رستورانی هم نرو ...
میگم : چشم بابا من از دستش فراریم ، چه اشتباهی کردم یه بار باهاش رفتم رستوران برج میلاد ...
بابا میگه : اس ام است رو دیدم به آقای اسفندیاری نشون دادم باباشو قانع کردم که برای پسرش کاری دست و پا کنه و بفرستش سر یه کاری ...
از بابا تشکر می کنم .
بعد از تلفن بابا ، ونوس دائم می پرسه جریان چیه براش داستان این آقا میلاد رو کاملتر از قبل تعریف می کنم .
میگه : آدمهای بی جنبه کم نیستند عزیزم نگران نباش وقتی نبینیش همه چیز خود به خود حل میشه ...
اعصابم به هم ریخته ... ونوس میاد دستمو می گیره و میگه : قرار نیست سپیده خوشگل سر هر آدم بی سرپایی بهم بریزه ، بخند ، خانم خوشگله بخند ، مامانی بخند عسل ...
وای از دست ونوس جون که منو به خنده می اندازه و ول کن هم نیست ...
چند دقیقه نمی گذره که حالم رو عوض می کنه با کلی شیطونی و بذله گویی ... واقعا این ونوس کجا و اون ونوس چند سال قبل کجا ... بهش نگاه می کنم می بینم زندگی در وجودش جریان داره ، به خاطر من هر تماسی که باهاش گرفته میشه رو تلگرافی جواب میده و از دوستای عربش در دبی میگه ... خاطراتی که کلی خنده دار و جالبه
به ونوس جون میگم : می خوام یه سئوال مهم ازت بکنم
تو چشام نگاه می کنه و میگه : چه سئوالی ؟
میگم : چرا تا به حال برای دیدن ارد بزرگ تلاش نکرده ایی ؟
میگه : از کجا میدونی ؟
میگم : خوب اگر تلاش می کردی حتما میدیدی
آه سردی میکشه و میگه : اما اینطور نیست .
من یه بار برای دیدن ارد بزرگ رفتم شهر مشهد ... بعد از کلی جستجو فهمیدم اونجا نیست حتی رفتم زادگاه پدریشان ، شهر شیروان و اونجا هم نتونستم ببینمشون ... اینگار من دیر رسیده بودم .
الان هم عده ایی می گن در تهران زندگی می کنند و عده ایی دیگر هم میگن جاهای دیگه ...
میگم پس چرا به من نگفته بودی ونوس جون ؟
میگه آخه صحبتش پیش نیومد هر چند نوشته های ارد بزرگ پیش ماست و عکس هاشون هم که هست ... مطمئنم بزودی از نزدیک می بینمشون .
میگم : احتمال داره رفته باشن خارج از ایران ؟
میگه : فکر می کنی کسی که میگه " با ارزشترین نشان اُرُد ، ایرانی بودن است . " می تونه خارج ایران زندگی کنه ؟
میگم : پس ارد بزرگ ایران هستند ... یادته به من چی گفتی ؟
میگه : در مورد چی ؟
میگم : در مورد اینکه اگر ارد بزرگ رو ببینی ؟
میگه : آره اینکه رهاشون نمی کنم ....
میگم : ونوس جون من هم به همین نتیجه رسیدم . دوست دارم همه عمر در پای درس استاد باشم .
ونوس چشاش برقی می زنه و میگه : پس باید امیدوار باشیم ارد بزرگ یک آموزشگاه بزرگ داشته باشه تا آدمهایی مثل ما بتوانند از آنجا استفاده کنند .
میگم : اگر اینطوری باشه که عالیه ...
نهار روی میز چیده شده با ونوس میریم سر میز
ساعت 3 بعد از ظهر از ونوس جدا میشم و بر میگردم خونه ... سرم داره گیج میره .... آخه شب قبل نخوابیدم .
یه راست میرم اتاق خواب و به نازنین جون می گم هر کسی منو کار داشت بیدارم نکن چون حسابی خوابم میاد . و می افتم روی تخت.


نازنین جون آرام شونه هامو می مالونه و میگه : سپیده جون بیدار شو عزیزم ... شام آمده است ... از جام بلند میشم ازش تشکر می کنم و میرم دستشویی صورتم رو می شورم و میام سر میز شام ...
سارا میگه : تنبل خانم چشاش چه پف کرده
مامان میگه :سارا !
سارا میگه : هیچ وقت کسی از سپیده اشکالی نمی گیره
سکوتم رو ادامه می دهم و شروع به خوردن غذا ...
سارا وقتی می بینه حوصله حرف زدن ندارم ساکت میشه ...
شام که تموم شد میگم : من امروز کلی برای خودم لباس خریدم
بابا میگه : بپوش ببینیم
میگم : چشم و می رم پارکینگ از ماشین لباسها رو بر میدارم و می برم اتاقم ... و شروع به پوشیدن می کنم .
همه با دیدن لباسهای سرخ من که از کفش تا شال و گیره سرم در تعجب هستند .
بابا که همش تعریف می کنه
سارا هم که میگه : من هم اگر از این تیپ ها زدم بهم گیر ندین ! یهو بگین سارا جلف شدی !
مامان میگه : لباسهای سپیده جلف نیست و اتفاقا قشنگه ، دخترم با این لباسها شبیه پوستر تو اتاقش شده
منظور مامان همون پوستری است که سه دختر سرخ پوش عکس ارد بزرگ رو در دست دارند .
نازنین جون هم که مدام دست می زنه و میگه مثل فرشته ها شدی.
سارا دیگه طاقت نمی یاره و بلند میشه میاد اتاقم یه دست از لباسهای سرخی که خریده ام رو تنش می کنه و میگه : به من هم میاد ؟!
مامان و بابا یکصدا به سارا میگن : فوق العاده شدی سارا ...
من و نازنین هم برای سارا دست میزنیم
سارا میگه : این لباست رو بر دارم ؟ تو برو برای خودت یه دونه دیگه بخر ...
اول می خوام بگم خودت برو برای خودت بخر ، اما یادم میاد بیچاره سارا از صبح تا شب تو موسسه پیش مامانه ...
میگم : باشه اینم هدیه من به خواهر خوشگلم !
سارا که انتظار شنیدن این حرف رو اصلا نداشت یه لحظه به من خیره شد و بعد از مکثی کوتاه ، محکم بغلم کرد و یه بوس صدا دار از لپم ...
بابا به سارا گفت : آفرین دختر گلم ، می بینی سپیده چقدر دوستت داره .
مامان هم خوشحاله
نازنین جون هم به سارا میگه : ساراجون فرشته شدی عزیزم
از خوش شانسی من و یا سارا اینه که سایزامون دقیقا اندازه هم است .


ساعت یازده شبه ، میریم به اتاق های خوابمون . امشب شاید قشنگترین شب چند ماهه اخیر بود
چون من و سارا به هم شب بخیر گفتیم ! و این خیلی عجیبه!
نازنین جون میاد اتاقم و شربت آب آلبالو رو می زاره کنار آباژور
و با حسرت به من میگه : سپیده جون حیف که من هیکلم پنج برابر تویه در غیر اینصورت یه دست لباس سرخ دیگه ات رو من بر می داشتم ...
میگم : به خیاط میگم برات بدوزه نازنین جون ، خوب شد گفتی شنبه یادت باشه به نسترن جون زنگ بزنیم بیاد اینجا ، می خوام بگم سایزت رو بگیره برای لباس سرخ .
نازنین جون خیلی خوشحال میشه و میگه : باشه حتما به نسترن خانم زنگ می زنم و میاد منو می بوسه و شب بخیر می گه و میره ...


امشب خیلی خوشحالم چون روز تولد خوبی داشتم اولش که با رقص با بانو ورتا شروع شد ... تا خرید لباس ... و آشنا شدن با شهناز خانم ... بیشتر شدن رابطه ام با ونوس جون... گم شدن سر و کله میلاد مزاحم ... و از همه مهمتر خوب شدن رابطه ام با سارا...
چشمم به پوستر سه دحتر اردیست می افته ... از جام بلند میشم و لباس خواب رو در میارم و شروع به پوشیدن قشنگ ترین لباس سرخی که خریدم میشم ... وای چقدر بهم میاد ... جلوی آینه چند بار چرخ می زنم و خودمو تماشا می کنم .
صدای در اتاقم میاد که آهسته زده میشه در رو باز می کنم می بینم ساراست . جالبه اون هنوز لباس سرخش رو در نیاورده . تا منو می بینه میگه : تو اتاقت چه می کنی ؟ به به چه لباسی پوشیدی و میاد تو اتاقم ...
میگه : این اردیسم چیه ؟ چرا طرفداراش سرخ می پوشند ؟
میگم : این فلسفه میگه "انسان باید شاد باشه و زندگی بدون شادی بی ارزشه" ...
میگه : یعنی همه رویاهای ما آدمها در شادی ست .
میگم : نه ... در اردیسم سه اصل مهم هست : "شادی آزادی و میهن" ... که اردیسم بر روی هر سه این ها تاکید داره ...
به عکس ارد بزرگ اشاره می کنه و میگه : ارد بزرگ از کدام کشوره ؟
میگم : ایرانیه
میگه : جالبه ، زنده است ؟
میگم : آره
می پرسه : تا حالا از نزدیک دیدیش ؟
میگم : نه ... اما دوست دارم ببینمش
میگه : اگه یه روز امکان دیدنش بود به من هم بگو تا بیام ... دوست دارم از نزدیک ببینمشون .
میگم : باشه حتما
میگه : خود ارد بزرگ فقط گفته شادی آزادی و میهن ؟
می خندم و میگم : نه ... اتفاقا ارد بزرگ این رو نگفته
میگه : گیج شدم پس کی گفته ؟
در حالی که کتاب سرخ رو براش از روی میز کنار تخت خوابم میارم میگم در این کتاب اندیشه های ارد بزرگ هست . اردیستها از مجموعه جملات ارد بزرگ به این سه موضوع رسیده اند . در واقع ریشه این سه شعار اردیستها این کتاب است .
کتاب رو می گیره و میگه : میشه امشب پیش من باشه ؟
میگم : آره اشکالی نداره
صورتش رو میاره جلو ، هم رو می بوسیم و شب بخیر میگیم ...


سارا امشب خیلی عوض شده حس می کنم او هم بزودی تبدیل میشه به یکی از عاشقان فلسفه اردیسم ... سالها بود در یه روز منو دو بار نبوسیده بود . حس می کنم از این به بعد نه تنها دو خواهر هستیم بلکه می تونیم دو دست خوب هم برای هم باشیم .


تمام اتاق پر میشه از نورهای رنگی ...
بزرگان ایران در حال آمدن هستند چند لحظه که می گذره می بینم همه به من خیره شده اند . نادر شاه افشار با آن صدای مردانه اش میگه : سپیده زیبا !
بانو ورتا میگه : سپیده خیلی زیباتر شده ایی ... رنگ سرخ برازنده ات هست
میگم : آخه من عاشق شده ام عاشق اندیشه های ارد بزرگ و فلسفه اردیسم .
زیر چشم نگاهی به ارد بزرگ می کنم او مهربانانه به من می نگرد .
استاد فردوسی میگه : من در سیمای سپیده زیبا با این تنپوش ، تنها زیبایی و شادی را نمی بینم ، می پندارم این رخت جنگ هم هست . زیبایی و جنگاوری در خون و پوست زنان ایرانیست ...
کورش هخامنشی می گوید : پس امشب در مورد اردیسم گفتگو خواهیم نمود .
از جام بلند میشم و پشت صندلی بانو ورتا می ایستم و میگم : آره ممنون میشم .
کورش هخامنشی میگه : اردیسم تنها اندیشه های ارد بزرگ نیست ، در آن می توان آرمانهای تاریخی سرزمینمان ایران را دید .
خیام خردمند میگه : هر کدام از ما هشت نفر در زمان زندگی خویش به گونه ایی نگهبان اندیشه نیاکان خویش بوده ایم پس اندیشه اردیسم دردها و درمانهای همه ماست .
نادر شاه افشار هم میگه : سفرای کشورهای مختلف ، بارها به من گفتند که اگر مردم ما نیز شاد بودند همانند مردم ایران ، کشورهایمان نیرومند می گشت . اندیشه اردیسم در پس خود پشتوانه فرهنگی کشورمان ایران را داراست .
آرشیت دانا هم میگه : ارد بزرگ بیرون از اندیشه ایرانی نیست ، ایدها و آرمانهای یک ملت در دل زمان جاریست او این اندیشه را با منش پاک خویش آمیخت و با شناخت دوران خویش به زبانی آن را بیان نمود که درخشندگی خود را دارا باشد .
بزرگمهر بختگان هم میگه : اندیشمندان یک سرزمین همچون باران بر سرزمین خویش می بارند . فرهنگ کهن کشور ما دریایست که همه ما در آن بالیده ایم . اردیسم باران دیگریست از پس از سالها ...
استاد فردوسی میگه : زمانی که شاهنامه را می سرودم پیوسته به این می اندیشیدم که آرمان سرزمینم را درست در شاهنامه بیان نموده ام یا که خیر ؟ ... همیشه در دل هر سروده ، تلاش می نمودم بخشی از پاکی ، درستی و راستی پدرانمان را بگنجانم هنر من آن بود که خوب بسرایم و سره را از ناسره باز یابم . امروز کتاب سرخ ، بازدم فرهنگ و پیشینه ایران کهن است . و ارد بزرگ رنج بسیار برای فراهم آوردن آن کشیده است رنج و سختی که پیش از او ما هفت نفر کشیده بودیم و پس از ما هشت تن هم بار سنگینی ست بر دوش شما و دودمان های پس از این ...

میگم به شما قول میدم مثل بانو ورتا در پای درس ارد بزرگ بشینم و هر طور شده پیداشون کنم ... و همه تلاشم رو می کنم که زحمات شما بزرگان به ثمر برسه ...

بانو ورتا می گه : سپیده همانند من عاشق اندیشه های بزرگ هستی ، امیدوارم این راه را به پایان برسانی ، اردیسم به سادگی بدست نیامده این سخنان ، پندارهای نیک ایرانیان است ...

از جام بلند میشم می رم روبروی استادم بر زمین می نشینم و میگم : استادم ، ارد بزرگ شما از اردیسم برام بگین ...
آه نگاه مهربان استاد ، ارد بزرگ میگه : ایران سرزمین اندیشه های فراست اندیشه هایی که آدمیان را به خرد و راستی رهنمون می سازد آنچه در کتاب سرخ آمده نگاهی بروز شده بر فرهنگ ایرانیست . پرداختن به جشن و شادی ، آزادی و آزادگی ، میهن و میهن دوستی پایه های اندیشه و خرد ایرانیست .
می گم استاد منو به شاگردی قبول می کنین ؟
ارد بزرگ در چشمانم خیره شده است و در سکوت ... میگم من می خواهم شما را از نزدیک ببینم ...
نادرشاه افشار که در سمت راست ارد بزرگ نشسته میگه : او نمی تواند به پرسشت پاسخ گوید ، چون او زنده است و در اینجا از دایره تن اش جداست به جهانی که می زید دسترسی ندارد . هر آنچه می گوید باورهای اوست .
میگم : اما من هیچ آدرسی از استادم ندارم چطور می تونم ببینمشون ؟ اینجا تنها جاییست که میشه دیدشون ...
استاد فردوسی میگه : اغلب بزرگان در زمان زندگی دچار رنج ، مهنت و تنهایی هستند ... اما پس از مرگ جهانیان به آرمگاهایشان می آیند ... این بخت شوم را چاره ایی نیست ...
از چشای ارد بزرگ چشم بر نمی دارم و میگم : استاد فردوسی ، اما من استادم ارد بزرگ رو پیدا می کنم و همه وجودم رو وقف راهی می کنم که در حال گذر از آن هستند نمی زارم دچار رنج ، مهنت و تنهایی باشند .
آرشیت دانا میگه : سپیده زیبا ، ورتای دوم است .
به آرشیت دانا نگاه می کنم اما او دیگه ساکت شده ...
بانو ورتا میگه : سپیده من هم امیدوارم تو همانند من به استادت برسی .
میگم : ممنونم از جام بلند میشم ، می خوام طرف صندلی ام برم که صدای ارد بزرگ رو می شنوم که میگه : اهل اندیشه و خرد با مرگ هم از یکدیگر جدا نمی شوند . این بخت جاودانی ماست .
اشک دور چشام حلقه میزنه بر میگردم و میگم : استاد دوستتون دارم .
ورتای مهربون میگه : امیدوارم بزودی زود ارد بزرگ رو از نزدیک ببینی ... از ته دل امیدوارم ...
بانو ورتا دستام رو می گیره و میگه : چشمات رو ببند . چشام رو می بندم ، حس می کنم بی وزن شده ام میگه : چشات رو باز کن چشام رو که باز می کنم می بینم یک ساختمان کاهگلی بلند در مقابلمه ، جوانانی از در روبرویم با لباسهایی قدیمی در حال بیرون آمدن هستند به بانو ورتا می گم : اینجا شهرک سینماییست ؟
بانو ورتا می خنده و منو به طرف در می بره ... وای جمعیت از درون ما می گذرند ... کسی اینگار ما رو نمی بینه ... از راهرو عبور می کنیم به حیاط بزرگی میرسم که در وسطش یه حوض آب زیبا قرار داره در آن طرف حیاط ، در یک حجره قدیمی ، دختری زیبا در مقابل پیرمردی نشسته ... نزدیک میشیم ... وای ... این که بانو ورتای زیباست ! البته میشه حدس زد که همسن و سال الان منه ...
بانو ورتا میشینه کنار استادش منم کنار بانو ورتای جوان که در حال درس گرفتن از استادشه ... نگاهی به بانو ورتا می کنم می بینم چه عاشقانه به استادش خیره شده ...
بانو ورتا میگه : چشات رو ببند می بندم و می گه باز کن ... می بینم فانوسی روشنه و آرشیت دانا و بانو ورتا هم چنان در حال گفتگو هستند بانو ورتا دستمو می گیره می بره کنار حوض آب ، که عکس ماه رو بر سینه داره میگه : سالها من شب و روز در پای درس استادم بودم و هیچگاه گذر عمر رو حس نکردم ... همین الان هم که چند هزار سال گذشته هم فکر می کنم این حس عاشقانه جوان و گرم است . دستمو می گیره آهنگ عجیب شبهای قبل شنیده میشه و ما شروع به رقصیدن می کنیم ... رقصی در حاشیه حوض زیبای آب و در کنار عکس ماه بر روی آب ... آرشیت دانا و ورتای جوان رو نگاه می کنیم ... که عاشقانه گفتگو می کنند ... بقول ارد بزرگ : عشق در هم جاری شدن است ... بانو ورتا می رقصه دستاش بازه و موهای بلندش در آسمان شناور هستند ... رقص ما ساعتها ادامه پیدا می کنه ... بانو ورتا در آغوشم میگیره و میگه : سپیده زیبا زیباترین زمان زندگی مرا دیدی ؟
سرم رو که از روی شونه ورتای زیبا برمیدارم می بینم در وسط اتاقم هستیم جسمم بر روی زمین همانجایی ست که در مقابل ارد بزرگ ایستاده بودم به طرف جسمم پرتاب شدم از روی زمین بلند میشم و میگم : کاش من جای شما بودم بانو ورتا ...
بانو ورتا میگه : اگر بخواهی از من هم بهتر خواهی بود و می بوسه منو و ناپدید میشه ...
میشینم لب تختم و به جمله آخر حکیم ارد بزرگ فکر می کنم که : اهل اندیشه و خرد با مرگ هم از یکدیگر جدا نمی شوند . این بخت جاودانی ماست .
یعنی میشه من ارد بزرگ رو از نزدیک ببینم ؟ بلند میشم جلوی عکس استادم می ایستم میگم : ارد بزرگ من رو می شناسی ؟ من سپیده ام همونی که هر شب باهتون حرف می زد ...
چشام پر اشک میشه و بر روی تخت می افتم و...
ساعت ده صبح روز جمعه است تازه از خواب بیدار شدم سارا هم تازه بیدار شده میگه : دیشب دیر خوابیدم داشتم کتاب سرخ رو می خوندم و ادامه میده میگه : فردا نهار از ونوس رو دعوت کن بیاد رستوران با هم باشیم می خوام برام از اردیسم صحبت کنه
می خندم و میگم : حتما دعوتش می کنم .
گوشی همراهمو نازنین جون میاره و میگه : دوستت پشت خطه

ونوس میگه : سپیده جون ما داریم می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست ، دوست داری بیایی ؟
میگم : چطور شده ؟
میگه : شهناز جان همیشه با همسرش می رن اونجا ، امروز بهشون گفتم من هم میام

ناخودآگاه به یاد این جمله ارد بزرگ می افتم که : زندگی مردان و زنان فرهمند ، سرشار از مهر و کمک به دیگر آدمیان است .

میگم : ونوس جون می تونم سارا رو هم با خودم بیارم ؟
میگه : اشکالی نداره فقط زودتر ، چون شهناز جان تو راهه ...
به سارا میگم : لباس سرخت رو بپوش که داریم میریم یه جایی
میگه : کجا ؟
میگم : با دوستان اردیستم ، می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست
سارا میگه : وای عالیه ، من عاشق کارهای انساندوستانه هستم ... و می دوه طرف اتاقش تا لباسشو بپوشه

راستش احساس شرم می کنم آخه من همیشه سارا رو خیلی بد تصور می کردم اما حالا می بینم سارا چقدر خوب و دوستداشتنیه ...

لباس های سرخمون رو پوشیدیم
بابا و مامان میگن : به به ! خواهران سرخپوش کجا میرین ؟
دو نفری یک صدا می گیم : "می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست"
و می دویم طرف ماشین ...



پایان

رمان سپیده عشق / بخش نهم : دلباخته اش شدم !

Posted: 06 Nov 2011 07:10 PM PST

نازنین جون شربت آلبالوی آخر شبم رو آورده و بهم میگه : شربتی به رنگ سرخ و می خنده
بهش میگم : نازنین جون وقت داری کمی نوازشم کنی ؟
میگه : آره عزیزم و میشینه کنار تختم و موهام رو دست می کشه
احساس خیلی خوبی دارم
بهم می گه : بابا و مامانت امروز شوکه شدن براشون جالبه ...
میگم : چی جالبه ؟
میگه : امروز اینقدر محکم با همه چیز برخورد کردی .
میگم : نظر تو چیه ؟
میگه : من هم اولا مثل تو آروم بودم اما یه زمانی رسید که حس کردم باید محکم باشم تا قبل از تغییر روحیه ام هیچ کسی به من توجه نمی کرد اغلب حقم خورده میشد و خیلی وقتها بازیچه اطرافیانم بودم .
اما از اون روز که تغییر کردم دیگران تازه منو دیدن !
روی حرفم حساب باز کردند و در مورد خیلی چیزها ازم مشورت می خواستند .
میگم : فکر می کنی چرا من اینطوری شدم .
میگه : چون حس می کنی اندیشه ات و دلت مال جای دیگه ای هست . و الان سعی می کنی از خودت مراقبت کنی . متاسفانه من خیلی دیر به این نتیجه رسیدم . پدر ناتنی ام شوهر زورکی بهم داده بود شوهری که مدام منو می زد و من براش یه بازیچه ناچیز بودم تا روزی که به جرم قاچاق دستگیرش کردند و بعد هم توی زندان مرد ...
بعد از مرگ او باز خانواده ام جلو آمدند تا بقیه زندگیمو هم نابود کنند . اما من جلوی همشون ایستادم و گفتم : بزارید زندگی کنم . و الان ده سالی میشه دیگه آرامم
میگم : اما با حمید خوبی
میگه : آره حمید پسر خوبیه ... کاری به حرف این و اون نداره .... مکث می کنه و می پرسه : سپیده عشقت رو کجا دیدی ؟
می خندم و میگم : تو اتاق خوابم
خشکش می زنه میگه : خدا مرگم بده !! چی می گی ؟
می خندم و میگم : شوخی کردم منظورم اینکه با اندیشه های والاشون آشنا شده ام .
میگه : چی ؟
میگم : منظورم کتابهاشونه... نازنین جون من عاشق فلسفه و فکر هستم ... من به دنبال اندیشه متعالیم مثل بانو ورتا
نازنین جون داره شاخ در میاره
میگه : بانو ورتا ؟!... این خانم کیه ؟
میگم : یه زن خیلی خیلی خوشگلیه ،خیلی ماهه
میگه : کجاست ؟ ...
میگم : ببخشید حواسم نبود اون مال دو هزار و سیصد سال پیشه !
نازنین جون میگه : پس چرا می گی خیلی ماهه ؟
میگم : تو کتاب بود
میگه : منو گاهی اوقات می ترسونی من شنیده بودم آدمایی که زیاد کتاب می خونن یه جورایی میشن اما تو هنوز کتاب نخوندی یه جوری شدی !
می خندم و میگم : ممنونم از نوازشت ، برو راحت باش از بابت شربت هم ممنون
نازنین جون همین طور که چشم از من بر نمی داره و هنوز هم گیجه از اتاق میره بیرون و شب بخیر میگه .
از جام بلند میشم مقابل پوستر حکیم ارد بزرگ می ایستم و میگم : اگر ارد بزرگ می دونست من اینطوری و با چنین سرعتی در حال شیفته شدن هستم با خودش چه می گفت ؟
حس می کنم تمام وجودم به طرفش در حال پرتاب شدنه و من نمی تونم و بهتر بگم نمی خوام خودمو کنترل کنم .
سنگینی دستانی را روی شانه هایم حس می کنم . بانو ورتاست
اما هنوز بزرگان دیگر نیامده اند ... توی چشماش خیره میشم و او هم در چشمهای من ... به من میگه : توی چشای من چه می بینی ؟ میگم : خودمو
میگه : اما من توی چشای تو ارد بزرگ رو می بینم .
میگم : به نظرت چرا من اینطوری شدم
میگه : آدمها اینطوریند چیزی رو می بینند که دوست دارند و می خواهند .
میگم : یعنی چی ؟ میشه توضیح بدی ...
نفس عمیقی میکشه و میگه : سپیده زیبا ، در نگاه عاشق همه چیز و همه جا ، بخشی از رُخ یار است .
میگم : جالبه ، پس هر کسی توی چشام نگاه کنه ، می فهمه تو دلم چه خبره !؟
میگه : نه هر کسی ... تنها ما می بینیم آدمهای معمولی چهره خودشان را می بینند
میگم : وای پس بهتره صندلیمو از حالا عقب ببرم کسی چشام رو نبینه
می خنده و میگه : دیگر برای این کارها دیر شده است .
میگم : وای من خجالت می کشم ... خیلی سخته ... حالا که همه می دونن من عاشق افکار ارد بزرگم ... وای این خیلی سخته
می خنده و بغلم می کنه میگه : سپیده زیبا مگر نمی گفتی می خواهی همچون من باشی؟
گفتم : بله ...الان هم می گم ...
میگه : مگر من عشقم نسبت به آرشیت دانا را کتمان کردم ... مگر در برابر همه سر بر سرش نگذاردم و گریستم ؟
میگم : آره شما گفتین و گریه هم کردین اما من !... راستش من دختر تودار و آرامی بودم ، همه می گفتن قلبت از یخه همه می گفتن : احساس نداری ... اما امروز احساس بی تابی خاصی بهم دست داده اینگار تمام قید و بندهایی که تا به امروز برای خودم وضع کرده بودم در حال ناپدید شدن است ... به من بگو ... بانو ورتا خواهش می کنم بگو چطور می تونم به ارد بزرگ برسم ... می خوام مثل شما که آرشیت دانا رو رها نکردین من هم ارد بزرگ رو رها نکنم
ورتا چند لحظه سکوت می کنه و بعد میگه : باید حکیم ارد بزرگ را از نزدیک ببینی ...
میگم : اگر ارد بزرگ منو به حضور نپذیرفت چی ؟ ... دوستم ونوس می گفت : افراد خیلی کمی از اردیستها موفق شده اند ارد بزرگ رو از نزدیک ملاقات کنند .
بانو ورتا مکثی می کنه و میگه : چون روان ارد بزرگ اینجاست ، بخشی از وجودش در پیکره و تن اوست ، بخشی که با جهان امروز مراوده دارد . آنچه او این جا می گوید باورهای اوست اما ما را همچون خواب می بیند . پس او نمی تواند پی به راز درونی ات ببرد .

آه سردی می کشم
بانو ورتا همینطور که تو چشام نگاه می کرد و دستامون توی دست هم است میگه : سپیده زیبا آنزمان که پیش آرشیت دانا رفتم او گفت : ورتای زیبا آمدی ؟ گفتم آرشیت دانا مگر می دانستید که می آیم و او گفت : هزاران سال پیش از زاده شدنم ...
بانو ورتا رو نگاه می کنم و او پس از کمی مکث ادامه می ده : و من پیش از آنکه با آرشیت دانا روبرو شوم همانند او بودم .
میگم : یعنی این امکان هست که ارد بزرگ هم منتظر من باشه ؟
ورتای مهربون می خنده و بغلم می کنه و در کنار گوشم میگه : این امکان هست .


وای نورهای رنگی سطح اتاقم رو پر کرده ... بزرگان در حال آمدن هستند .
بانو ورتا دستمو می گیره و می بره طرف صندلی همیشگیم .
کورش هخامنشی با آن لبخند همیشگیش از جا بلند شده و به طرفم میاد توی چشام نگاه می کنه ، سعی می کنم چشام رو ببندم اما کار از کار گذشت چون کورش هخامنشی با صدای بلند میگه : امشب در مورد عشق سخن بگوییم .
سرش رو میاره پایین و به من میگه : خوب است ؟
با خجالتی از سر شرم میگم : بله
او همانطور که پشت صندلی بزرگان حرکت می کنه می گه : عشق اسب رم کرده خواست است . خواستی که بی نهایت شد عشق می گردد و عشق همپای دیوانگی نیرو و توان دارد . هر چند عشق هایی همچون عشق به میهن و به مردم را باید ستایش کرد و بر آن بالید .

بانو ورتا هم از جاش بلند میشه و میره پشت صندلی ارد بزرگ می ایسته و از همون جا به صورت من نگاه می کنه و میگه : عشق همپای خرد و آگاهی آدمها میدانی افزونتر دارد عشق برای اندیشمندان آگاهی برتر است . وقتی عاشق شدم کسی نمی دانست در من چه شورش و رستاخیزیست ... بعضی در عشق خویش چیزی دیگر می بینند اما من خرد را می دیدم . زیبایی ، جوانی و پاکی معشوق را در خردمندی و اندیشه می دیدم و می دانم و آغوش خویش را برای چنین چیزی باز کردم .

اشک دور چشام حلقه زده صدای سیتار باز از توی گلدون شنیده میشه چرا اشک می ریزم به صورت آرام ارد بزرگ نگاه می کنم ، کاشکی می دونست چقدر دوست دارم که برای همیشه پیشش باشم و یاد بگیرم و از زبانش بشنوم که " زندگی بدون آزادی شرم آور است ." و یا این جمله اش :" شادی کجاست ؟ جای که همه ارزشمند هستند ."

آرشیت دانا هم پس از ورتای مهربون میگه : عشق تنها خاطره شیرین دوران زندگیم است و بعد به بانو ورتا خیره میشه و میگه : عشق ما با مرگ به پایان رسید ؟!
ورتای زیبا هم بدون کوچکترین مکثی گفت : عشق ما ابدیست
آرشیت دانا ادامه می ده و میگه : عشق از خود گذشتی و فداکاری می خواهد .

استاد فردوسی میگه : ایران سرزمین عاشقان است همه ما عاشق میهن و تبار پاک خویش هستیم . خردمندان میهن ما اگر به اندیشه هم عشق می ورزند باز هم برای عشقی بزرگتر بنام عشق به میهن است .

بزرگمهر بختگان میگه : عشق چهارچوبی ندارد . عشق ها گوناگون هستند همانند خود آدمیان ، عشق ها هم از سیاهی تا سپیدی ، رنگ به رنگ هستند .نمی توان برای این خواست آتشین اندیشه ایی یگانه داشت . اما برای خردمندان عشق دریچه ایی بسوی فهمی بالاتر است .

خیام خردمند هم میگه : آدمیان زمان اندکی برای زندگی و رسیدن به اهداف خود دارند و خوشا بحال کسانی که عشق آنها آمیخته است با اندیشه و فکر آنها ... همانند عشق بانو ورتا و آرشیت دانا

در تمام مدتی که آرشیت پیر ، استاد فردوسی ، بزرگمهر بختگان و خیام خردمند صحبت می کردند من به صورت ارد بزرگ نگاه می کردم . او آرام ، فقط می شنید کاش سرش را بالا می آورد و منو می دید .

نادرشاه افشار هم میگه : عشق چنان نیرویی به ما می بخشد که همگان از آن شگفت زده می گردند .
( نادر شاه نمی دونه من امروز چه دماری از روزگار میلاد و گارسون رستوران و پناهی درآوردم )
نادر شاه ادامه میده : عشق ، بی پروایی می خواهد آنگاه که در پرده ماند ، همان جا خواهد مُرد ...
وای این جمله نادرشاه افشار حالت هشدار داره ... میشه فهمید منظورش اینه که ، اگر قراره باشه من پرده پوشی کنم ، به جایی نمی رسم .
آه .. آخه من چکار کنم ؟... آرشیت دانا رو نگاه می کنم ، می بینم با نگاهش به من میگه نوبت عشقت هست که صحبت کنه بلند میشم و می رم در دو قدمی روبروی ارد بزرگ می ایستم . سرش رو بالا می یاره تا برام از عشق بگه . از خجالت سرم رو میندازم پایین ، اما وقتی یاد حرف نادرشاه افشار می افتم سرم رو بالا می یارم .

ارد بزرگ میگه : عشق ، در هم جاری شدن است برای دریا شدن ... برای یگانگی و آرام یافتن ... شیرینی عشق در همان دیوانگی ست که کورش هخامنشی گفت . عشق وجود آدمی را از خود بینی ها می شوید ... آدمی با عشق دوباره زاده می شود . زاده شدنی آگاهانه ... عشق رویای آخرین آدمیست ... سوختن در عشق هم باروری و زایشی دوباره است ...
ارد بزرگ تو چشام که خیره میشه اشک هام رو می بینه که صورتم رو خیس کرده ...
میگه : عاشق شدی ؟
می گم : آره
میگه : پس باید جشن گرفت و بهم تبریک می گه
کاش میدونست این قطرات اشک به خاطر عشق به اندیشه خودشه کاش من براش یه خواب ساده نبودم ای کاش ...
حکیم بزرگ ادامه میده : خوشبخت کسی ست که عشقی آگاهانه و فرا در دل دارد .

چرا باید اینطوری باشه چند قدم با ارد بزرگ فاصله ندارم اما اینگار بینمون فرسنگها فاصله اس ... بانو ورتا دستش رو میزاره روی شونه ام و منو می بره طرف پنجره ، چند لحظه به آسمون پر از ابر نگاه می کنم تو دلم غوغایی برپاست و اینو بانو ورتا حتما خوب درک می کنه .
سرم رو که به طرف اتاق بر می گردونم می بینم فقط من هستم و بانو ورتا .
لب تخت می نشینیم
ورتای مهربون به من میگه : تو چشام نگاه کن .
نگاه می کنم چشاش برق می زنه به من میگه بی تابی آسمان هر عشقی ست . و تو امروز بی تابی همانند من که همیشه بی تاب بوده ام . با دستمالی خوشبو اشکهام رو پاک می کنه و دستامو می گیره و بلند میشه
آهنگ قشنگ و عجیبی فضای اتاق رو پر می کنه و منو بانو ورتا شروع به رقصیدن می کنیم . رقصی که تا به امروز هیچگاه نمونه اش رو سراغ ندارم . دستامون بازه و به دور هم می چرخیم آغوشی باز ... و زمزمه ایی آمیخته با احساسی لبریز از عشق ...
به آسمون می پرم و روی سر انگشتان پایم چرخ می زنم و گاهی در همون حال ، مثل گلی باز و بسته میشم ، اینگار روی ابرها هستم ، بانو ورتا دو دستش رو میاره طرف من و من اونها رو می گیرم و با او چرخ می زنم با سرش به من می فهمونه پایین رو تماشا کنم . وای ... وای ... زیر پاهام ابرهاست و از لابلای اونها میشه دشتها و کوهها رو که زیر نور مهتاب روشنه رو دید چراغهای روستاهای کوچیک ، که چشمک می زنه ... آسمان پر ستاره .... و ما مثل دو فرشته بی وزن ...
بانو ورتا یه دستم رو رها می کنه هر دو مثل دو قوی سفید در دل آسمون ... موج هوا رو که از لابلای بدنم می گذره رو حس می کنم ... پرواز از بالای دریاچه ها و کوهها ... بانو ورتا چرخی می زند و دست دیگرم را دوباره می گیره ... و بغلم می کنه ... به یک چشم بر هم زدن می بینم در وسط اتام ایستاده ام دست در دست بانو ورتا ... وای جسمم بر روی تخت افتاده ... اینگار جسمم آهن ربایی قدرتمند داره که منو به داخل خودش می کشه از روی تخت بلند میشم اما دیگه بانو ورتا نیست . اول صبحه و هوا داره روشن میشه ...
خیلی شادم ... حالا تازه متوجه پرواز روح شدم ، پروازی که عشقی آگاهانه سبب سازش بوده . واقعا فلاسفه و اندیشمندان چه دنیای زیبایی دارن ... خوشحالم که دارم خودمو پیدا میکنم ... خوشحالم در جایی ایستادم که به اون افتخار می کنم .
امروز پنج شنبه اس ، من باید خیلی کارها بکنم .... اولینش تهیه لباسهای سرخه ... از این به بعد ، باید خودمو بسپارم به دلم ... هنوز حس می کنم در حال رقص در آسمانم ... وای ! چه احساس لذت بخشی ... بانو ورتا هزاران ساله چه حس زیبایی داره ، دلنشین و آسمانی ...اگه الان این حال رو نداشتم اصلا نمی تونستم احساساتش رو درست درک کنم ... شاید اگر قبلا کسی از چنین عشقی برام می گفت به هیچ وجه نمی تونستم درکش کنم ... اما حالا می بینم عشق را پایانی نیست...



رمان سپیده عشق / بخش هشتم : من یک اردیست (ORODIST) هستم

Posted: 06 Nov 2011 07:08 PM PST


امروز تصمیم دارم تا می تونم در مورد حکمت اردیسم مطالعه و تحقیق کنم ... می شینم پای نت و پنجره گوگل رو باز می کنم و سرچ می کنم . هزاران سایت به اشکال گوناگون در مورد اردیسم نوشته اند ، اردیست ها هم به شرح عقاید خودشون پرداخته اند .
وای اینجا رو ببین عکس دو اسب سرخ رنگ دیده میشه ... یاد خاطره بزرگمهر افتادم .
چند وبلاگ می بینم که به شکل گروهی توسط چندین اردیست اداره می شوند و در آنها ده ها مقاله در مورد فلسفه اردیسم وجود داره در فیس بوک و سایت اجتماعی کلوپ هم گروه های اردیست فعالیت می کنند .
اغلب اردیستها پسران و دختران با کلاسی هستند که دوست دارن فعالیت اجتماعی مثبتی داشته باشند .
در یه سایت نوشته فرق اردیسم با دیگر مکاتب فلسفی در این است که این فلسفه مخاطب خود را به حرکت و ارزش نهادن به زندگی جمعی و شادی ترغیب می کنه بسیاری از هواداران اردیسم کسانی هستند که معتقدند شادی در زندگیشون کمرنگ بوده است ...


ساعت ده صبحه ، نازنین جون برام شربت می یاره ... کلی مطلب در مورد فلسفه اردیسم کپی گرفته ام . می خوام از جام بلند شم که ونوس زنگ می زنه می گه : سپیده خانم فیلسوف تشریف دارن ؟
میگم : بله شما ؟!
میگه : بهش بگین ونوس می خواد وقت بگیره بیاد دیدنتون
میگم : سپیده خانم وقت ندارن ... می خواهید بزارم شما رو تو نوبت سال دیگه ایشون رو ببینید
میگه : اینم خوبه
میگم : خوب سال دیگه اردیبهشت زنگ بزنید تا زمان دقیق مراجعه رو بهتون بگم .
میگه : ممنون و می زنه زیر خنده
می گم : ونوس جون از صبح تو نت داشتم در مورد اردیسم تحقیق می کردم
میگه : خوب به کجا رسیدی ؟
میگم : حس می کنم یه جورایی دارم عاشق می شم ؟
میگه : اتفاقا الان دارم می رم خونه یکی از اردیستها که تازه از فرانسه اومده بهم زنگ زد گویا کتابهایی تهیه کرده به زبان فرانسه که در مورد ارد بزرگ و اردیسم هست . می خوام الان برم دیدنش براش دو پوستر بزرگ از ارد بزرگ می برم ...
میگم : به من هم از پوسترهای ارد بزرگ میدی ؟
میگه : باشه جمعه بعد از ظهر برات میارم ....
میگم : من تا اون موقع طاقت ندارم میشه امروز بهم بدی
میگه : اتفاقا خونه دوستم هم زعفرانیه است . گوش بزنگ باش رسیدم در خونه زنگ می زنم بیا بیرون تا پوسترها رو بهت بدم ... میگم : کاش وقت داشتی امروز هم با هم حرف بزنیم ...
میگه : من هم خیلی دوست داشتم ...
گوشی رو که قطع می کنم می بینم نازنین جون میاد تو اتاقم میگه : میلاد پشت در حیاط هست می خواد شما رو ببینه ...
میگم : اون که رفته بود شمال !
میگه : نمی دونم !... چی بگم
به نازنین جون می گم : ردش کن الان دوستم میاد در حیاط نمی خوام میلاد این اطراف باشه ...
باید آماده بشم بعد از دیدن ونوس باید یه سری هم باشگاه بزنم
میرم جلوی کمد لباسهام ، دوست دارم لباسم قرمز باشه اما اصلا لباس خوب سرخی ندارم .
در سررسیدم می نویسم لباس سرخ ... نباید فراموش کنم ... حتما باید فردا چند لباس سرخ بخرم ...
صدای موبایلم بلند میشه وای ونوسه یه شال میندازم سرم و میام تو حیاط و در حیاط رو باز می کنم ونوس تو ماشینشه ، از ماشین پیاده میشه روبوسی می کنیم و دو پوستر رو که داخل دو لوله پلاستیکی مخصوص قرار داده شده رو به من میده و میگه : من دیرم شده و باید زود برم و از من جدا میشه ... وای میلاد داره میاد طرفم ... میام تو خونه و در رو می بندم ... آخه لباسهام اصلا مناسب نیست و در ضمن من حوصله و وقت سر و کله زدن با آدم بیکاری مثل اونو ندارم ...
میلاد داد میزنه : سپیده سپیده در رو باز کن می خوام باهات حرف بزنم ...
چیزی نمیگم و میام داخل ساختمان .
نازنین پای آیفون هست و با میلاد حرف می زنه بهش میگه : سپیده خانوم حالش خوب نیست مزاحم نشو ... اما گویا میلاد از رو نمی ره .
زنگ می زنم به بابا
میگم : بابا به این آقای اسفندیاری بگو جلوی این پسرشو بگیره ... از صبح تا شب در خونه مزاحم منه ، الان نمی تونم برم بیرون ... چون این آقا بیرون در داره کشیک منو می کشه ... بابا میگه : آروم باش دخترم الان درستش می کنم ...
چند دقیقه نمی گذره که می بینم اس ام اس میلاد اومد ... نوشته : عزیزم ناراحت نشو ... هر موقع حالت خوب شد بگو تا با هم بریم بیرون ...
واقعا که پر رویه ... بابا زنگ زد و گفت : اسفندیاری به پسرش گفته بره پی کارش ... اگر باز هم مزاحم شد خبرم کن
میگم : چشم بابا
نازنین جون که شاهد ماجراست میاد جلو و میگه : تا به امروز اینجوری ندیده بودمت
خیلی خوب شد حساب این پسر پررو رو گذاشتی کف دستش ، راستش من همیشه با خودم می گفتم چرا سپیده اینطوری با این آدم برخورد نمی کنه
گفتم : از حالا بخواد مزاحم بشه باهاش بدجوری برخورد می کنم ... قبلا هم بهش گفته بودم اما حرف آدم تو سرش نمی ره که ...
نازنین جون میگه : اینها چیه تو دستت
میگم : پوستره
میگه : میشه ببینم ...
منم میگم : خودم هم هنوز ندیدم
پوستر اول عکسی فوق العاده زیبا از حکیم ارد بزرگ و پوستر دوم عکس سه دختر اردیست هست که پوستر ارد بزرگ تو دستشونه
پایین پوستر هم به انگلیسی چند خط نوشته شده بالای تصویر هم به رنگ سرخ نوشته شده ORODISM
نازنین جون میگه : ارد بزرگ کیه ؟
میگم : فیلسوفه
میگه : اردیسم چیه ؟
میگم : فلسفه ایی است که او مطرح کرده و عاشقان زیادی داره ...
میگه : خوب تو این ها رو برای چی گرفتی ؟
با طنازی میگم : آخه منم یه جورایی اردیسم رو دوست دارم
نازنین در حالی که سعی می کنه خنده خودشو پنهان کنه میگه : پس عاشق شدی !
می خندم و آرام می گم : شاید ... یه حس عجیبی دارم !... این پوسترها رو می خوام بزنم به دیوار اتاقم
می خنده و می گه : اولش همیشه یه احساس عجیبه و می خنده و ادامه میده : وای عشق و عاشقی ...
حرفشو قطع می کنم و می گم : نازنین جون به حمید برادرت بگو هر دوی این پوسترها رو برام قاب کنه
میگه : حتما
میگم : الان زنگ بزن می خوام تا شب آماده بشن
می خنده و می گه : واقعا عاشق شدی ها ...
میگم : جان نازنین !
میگه : چشم و زنگ میزنه به برادر کوچیکش
حمید که شانزده سالشه ، گاهی میاد تو کارهای خونه و خرید به نازنین و ما کمک می کنه ...
نازنین جون میگه : حمید الان میاد
میگم : این تراول رو بهش بده ، من دیگه باید برم راستی نازنین جون میشه خواهشی ازت بکنم ؟!
اون هم که حدس زده من ازش چی می خوام میگه : خیالت راحت عزیزم من به کسی از عشقت نمی گم
می بوسمش و میرم اتاقم تا لباس بیرون رو بپوشم ...


ساعت1 بعد از ظهر به مامان و سارا ملحق میشم . به ونوس زنگ می زنم میگم : نمیای تور پیش ما ؟
میگه : رفته فرودگاه استقبال باباش
نمی دونم چرا دوست دارم با ونوس بیشتر باشم ... می خوام در مورد ارد بزرگ باهاش حرف بزنم
سارا با طعنه می گه : من دوستام رو گذاشتم کنار اما بعضیها شروع کردن به رفیق بازی !
منم میگم : ونوس از هوا تا زمین با مریم خانوم متفاوته
مامان میگه : به هم کاری نداشته باشین
آقا کامران وارد میشه و میاد نزدیکم و یواش بهم میگه : عاشق هشتاد ساله ات دیگه زنگ نمی زنه ...به نظرم آخر روی دست مامانت باد می کنی و پیر دختر میشی ... و می زنه زیر خنده
میگم : آقا کامران !
آقا کامران میگه : من تسلیمم ببخشید و به سارا میگه : امروز با وجود شما همه کارها خیلی زود به نتیجه رسید . کاش همیشه تشریف می آوردید اینجا !
مامان میگه : ساراجون از این به بعد همیشه تشریف میارن برای کمک به مامانشون !!...
آقا کامران هم میگه : به به ... عالیه ... و کاغذاشو می زاره روی میزه مامان و خارج میشه ، ما هم میریم طرف رستوران


گارسون فضول میاد سر میز ، مامان بهش سفارش غذا میده ، اما او در تمام مدت به من نگاه می کنه وقتی از میز دور میشه به مامان میگم : مامان به این پسره یه چیزی بگین و گرنه دیگه این جا نمیام
مامان سرشو بر می گردونه می بینه پسره از راه دور هم داره به من نگاه می کنه !
مامان میگه : باشه دخترم خودم بعدا بهش تذکر می دم ... نباید این رفتار رو داشته باشه
پناهی زنگ می زنه : بهش می گم آقای پناهی من از آمدن به آلمان منصرف شده ام
و اون همش از هزینه هایی که کرده صحبت می کنه
منم بهش میگم : صورت حساب کل هزینه هایی که کرده اید رو بفرستین تا پرداخت کنیم .
مامان و سارا با چشمهای گرد شاهد برخورد محکم و قاطع من هستند .
غذا سر میز میاد .میلاد پشت خطه !
وای این آدم ، منو دیونه کرده !! ... اول قطع می کنم اما دوباره زنگ می زنه !
گوشی رو وصل می کنم و قبل از آنکه میلاد با زبون چربش با روحیه ام بازی کنه بهش میگم : آقا میلاد مزاحم من نشو به هیچ وجه حاضر نیستم وقتمو باهات تلف کنم !
وقتی دارم قطع می کنم می شنوم که مدام می گه : چرا به پدرت گفتی ؟...
اما من قطع می کنم تا صداشو دیگه نشنوم .
قاشق و چنگال رو بر میدارم می بینم مامان و سارا با دهان باز دارن منو نگاه می کنند .
سارا با بهت میگه : سپیده امروز چرا اینطوری شدی ؟ شمشیر رو از رو بستی ها...
مامان می خنده و میگه : سپیده دقیقا مثل زمان نوجوانی خودمه
سارا و میگه : نوجوان ... و می خنده
مامان به سارا می گه : اگه تو از اون اول یه برخورد اینجوری با میلاد می کردی من این قدر قلبم درد نمی گرفت و فشار خون پیدا نمی کردم .
سارا دیگه : ساکت میشه ...
آخر های غذامونه ، سرم رو که بالا می آورم می بینم مامان داره به گارسون که چهار چشمی داره منو ورنداز می کنه نگاه می کنه .
مامان از سر میز بلند میشه و میره طرفش ... و بعد از صحبتی کوتاه بر می گرده .
سارا بهش میگه : مامان چی شده ؟ چرا رفتی پیش اون گارسونه
مامان می خنده و نگاهی به من و سارا می کنه و میگه : هیچی ... چیزی نیست غذاتون رو بخورین ... و به من چشمک میزنه ...
اون گارسون نمیدونم کجا رفته ... هر کجا که هست من دیگه نمی بینمش . آخیش امیدوارم برای همیشه از دستش خلاص شده باشم .
نازنین جون زنگ زده : میپرسه قاب پوستر ها چه رنگی باشه ؟
میگم : رنگ قاب ها سرخ باشه ...گوشی رو که قطع می کنم یه دختر و پسر سرخ پوش وارد رستوران میشن ، کنار پنجره می نشینند وسوسه میشم برم باهاشون در مورد اردیسم صحبت کنم اما مامان و سارا اینجا هستند و نمیشه ...
بعد از نهار مامان و سارا رو می رسونم تور و ازشون جدا میشم . هر چند سارا گیر داده بود برم موسسه اما من گفتم : فرصت ندارم باید مطالعه کنم . سارا هم گفت : معلوم هست تو چِت شده ؟


خونه می یام ، کتاب سرخ رو بر میدارم و شروع می کنم به مطالعه
پندهای ارد بزرگ آنقدر به دلم می شینه که حس می کنم برهوت درونم داره سبز میشه ، وقتی در فرگرد عشق می خونم :

" عشق همچون توفان ، سرزمین غبار گرفته وجود را پاک می کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون می گردد . "
و یا این جمله زیبا که به وضعیت حال من شبیهه :
" عشقی که آدمی را به گوشه نشینی وادار کند ارزشی ندارد عشق باید توان پرتاب انسان به سوی هدفهای راستین را داشته باشد . "

کتاب را می بندم و بر روی تخت دراز می کشم ... یاد حرف های بزرگمهر بختگان افتادم ... در آن خاطره بزرگمهر خودش رو معرفی نکرد چرا ؟ ... اون پیر زن چه معنایی می ده ؟ ... چرا من شب اونجا رفته بودم ؟... از همه مهمتر ارد بزرگ از کجا فهمیده بود من در خانه بزرگمهر هستم ؟! ... و چرا میگه سپیده اینجاست ؟... از کجا می دونست من اونجا هستم ؟ ... چرا وقتی بزرگمهر این خاطره رو گفت ارد بزرگ سکوت کرد ؟ ... چرا من از ارد بزرگ نپرسیدم ؟ ... چرا ارد بزرگ به دل تاریخ آمده بود ، آنهم بدنبال من ؟... مگه من چه ویژگی داشتم که حاضر شد اون شب بیاد ؟... چرا من این خاطره بزرگمهر رو بیاد ندارم ؟

نازنین جون آرام در رو باز می کنه میگه : خوابی یا بیدار ؟
میگم : بیا تو
بهمراه خودش دو تابلوی قاب شده رو آورده
وای که چقدر زیبا شدن
ازش می گیرم و دو تابلوی منظره اتاقم رو بر می دارم و این دو پوستر رو بدیوار می زنم
به نازنین جون میگم : این دو تابلوی منظره رو بده برای حمید و از طرف من ازش تشکر کن
تشکر می کنه و می ره بیرون
دوباره روی تخت دراز می کشم و به چهره ارد بزرگ خیره می شم ... حس می کنم این مرد رو قرنهاست که می شناسم ... حس می کنم او یه تکیه گاه بزرگه .. غرق صورت اونم که خوابم می بره
خواب می بینم با یه دسته گل رفتم عیادت ... بیمارستان شلوغ و پر ازدهام است بعد از گذشتن از راهروهای طویل به اتاق بزرگی می رسم که تنها یک تخت در وسطشه ، از دور می بینم کنار تخت ، حکیم ارد بزرگ ایستاده ، او تا منو می بینه غیب می شه ... نزدیک میشم روی تخت ونوس خوابیده ... می شینم کنارش و دستش رو می گیرم ونوس بیدار میشه ... چشاش پر اشکه ... میگه داشتم خواب ارد بزرگ رو می دیدم کاش بیدارم نمی کردی ... بهش میگم : ارد بزرگ همین الان اینجا کنار تخت بود ... ونوس با خوشحالی از تختش میاد پایین و میگه : حکیم بزرگ اینجا ...

از خواب می پرم ...

چشام رو که باز می کنم پوستر ارد بزرگ رو می بینم ... اینگار عکس با من حرف می زنه ... حس خوبی دارم ... احساس آرامش خاصی دارم ... آروم می شم ... و دوباره در خواب غرق میشم ...


ساعت ده شبه ، سارا امشب موقع شام هم خیلی گیج بود خیلی خسته شده ، دیگه به من هم طعنه نزد ! کاری هم بهم نداشت ! اون که رفت اتاق خوابش ، گوشی همراهش روی میز مدام می لرزید نگاه می کنم می بینم مریم دوستش پشت خطه
به مامان می گم : گوشی رو به سارا بدم ؟
مامان میگه : نه ... بزار رابطه این دو تا کمتر بشه
میگم : درسته مامان
بابا میگه : امشب به آقای اسفندیاری گفتم پیگیر کتابخونه اتاقت باشه
از بابا تشکر می کنم و می گم : بابا این آقای پناهی امروز شاکی بود می گفت : کلی خرج کرده
بابا میگه : باشه لیست هزینه ها رو بده تا به حسابش واریز کنیم .
تشکر می کنم ، بابا و مامان رو می بوسم و میام اتاقم .

رمان سپیده عشق / بخش هفتم : سپیده عشق

Posted: 06 Nov 2011 07:06 PM PST



که صدای تار دلنشین ورتای مهربون رو شنیدم سرم رو که بالا آوردم دیدم همه بر روی صندلی های خودشون نشسته اند و و تنها صندلی خالی صندلی خود منه !
بلند شدم و همینطور که اشکهایم را پاک می کردم به همه درود گفتم .
همه گفتند : درود
روی صندلی نشستم ...ورتای مهربون سازش رو زمین گذاشت و دستمو گرفت وای که دستاش چه احساس آرامبخشی به من منتقل می کنه اینگار هیچ مشکلی تا پیش از این نداشته ام .
سرم رو بالا می آورم می خوام به حکیم ارد بزرگ بگم امروز با یک اردیست ملاقات کرده ام . اما وقتی چهره آرام او را می بینم سکوت می کنم
بزرگمهر بختگان میگه : سپیده زیبا امشب به چه می اندیشی ؟
میگم : امروز دوستی رو دیدم که بر اساس نکات آموزنده فلسفی زندگی جالبی برای خودش مهیا کرده بود حالا سئوالم اینه که انسان خوشبخت چه انسانی هست ؟ و چطور می توان خوشبخت بود ؟

بزرگمهر بختگان کنار پنجره می ایسته و به آسمان خیره شده و می گه : خوشبخت کسی ست که امیدوار است امید پنجره ایی رو به خوشبختی ست .
خیام خردمند هم می گه : خوشبخت کسی ست که دم را فدای یاد رنج های گذشته و بیم از آینده و آنچه هنوز پدیدار نشده نکند . خوشبخت به اندازه توان خویش گام بر می دارد .
نادرشاه افشار هم میگه : خوشبخت کسی ست که بر نیرو و توان خویش سوار است کسی که نیروی نهایی خویش را می شناسد و به آن باور دارد چنین کسی بی شک خوشبخت است .
کورش هخامنشی میگه : خوشبخت کسی است که آن را فدای خوشبختی دیگر آدمیان می کند .
استاد فردوسی می گه : برای کسی که آرمانی بزرگ در سر ندارد خوشبختی نمی بینم . خوشبختی من زمانی آغاز شد که برای میهن و مردمم سرودن را آغاز نمودم . برای یک جنگاور ، خوشبختی همان میدان جنگیست که روشن از آذرخش شمشیر اوست .
آرشیت دانا هم میگه : خوشبخت کسی ست که همنشین خوبان است و یاور دردمندان
بانو ورتا هم با اون نگاه مهربانانه اش می گه : خوشبخت کسیست که استاد و آموزگاری بزرگ و دانا داشته باشد . چنین کسی در زندگی سختی نخواهد دید چرا که پیشاپیش درمان هر سختی و دردی را می داند .
تنها کسی که از خوشبختی صحبت نکرده ارد بزرگ است حقیقتش بیشتر از همه مشتاق بودم بدونم نظر حکیم بزرگ در مورد این مسئله چیه ؟
ارد بزرگ هم رویش رو بطرف من می کنه و میگه : خوشبخت کسی ست که نگار مردم است ... خوشبخت کسی ست که از او به نیکی یاد شود از او به پاکی یاد شود ... خوشبخت کسی ست که غم مردم را شسته باشد و تخم شادی را بر هر کوی و برزن پاشیده باشد ... خوشبخت کسی ست که پیش درون خویش شرمنده نباشد ... خوشبخت آنست که قلبش مزار غمهاست و لبش لبریز از خنده و مهر ... پایکوبی او هویداست ، زمین و آسمان شادند از نگاه و سخن او ...

وای این مرد چه عمیقه حالا می فهمم چرا اردیست ها عاشق اویند ... اگر عشقی هم باشه لایق اوست ... می گم : پایکوبی !
میگه : پایکوبی را باید ارج نهاد چرا که پرواز روان است در درون بدن .
جمله حیرت انگیزه ، به تعبیر ساده میشه رقص را باید گرامی داشت چرا که پرواز روح است در درون جسم ... همه ساکتند و من هم که درونم داره زیر رو میشه ...
من کجا و این بزرگان کجا ... یاد روزی می افتم که به آقای رجا گفتم
: ایران که فیلسوف نداشته ... سرم رو پایین می اندازم ... از دست خودم خجل شده ام ... ندایی از درونم میگه سپیده نگران نباش تو می تونی جبران کنی می تونی این بذر رو بپراکنی ... بذری که از گلدان اتاقم رویید ، می تونه همه آدمها رو آگاهی ببخشه همین لحظه با خودم عهد می کنم تمام شنیده ها و اتفاقاتی که برام رخ داده رو برای دیگران و آیندگان بنویسم . تا یه کتاب با ارزش بشه ...

می خواهم برم طرف ارد بزرگ و بهش بگم : امروز در مورد فلسفه اردیسم با ونوس صحبت کردم ... می خوام بهش بگم : چقدر اردیستها دوستش دارند
بلند میشم و در همان حال می گم : از همه شما ممنونم که برام از خوشبختی صحبت کردید خیلی خوشحالم ، احساس غرور میکنم چون می بینم سخت ترین سئوالات زندگیمو حلاجی می کنید و آنچه درسته رو به من میگین آرام آرام از پشت صندلی ها عبور می کنم از صندلی آرشیت دانا و خیام گذشته ام . از پشت صندلی نادرشاه افشار هم عبور می کنم اما وای چه گرمایی ... تمام وجودم خیس عرق میشه ... اینگار تمام وجود ارد بزرگ از شعله های آتشه ... ورتای مهربون که اینگار متوجه مشکل من شده میاد طرفم و دستمو می گیره و برم می گردونه جای صندلیم و آرام بهم میگه : به ارد بزرگ نمی توانی نزدیک بشوی چون او هنوز زنده است . روان او آتشین است چون خورشید تنش زنده است .
آهی از حسرت میکشم و می گم : باشه ...
بزرگمهر بختگان همین طور که بر ریش کاملا مشکی بافته شده اش دست میکشه میگه : می خواهم یادی از گذشته دور و هنگامه جوانیم کنم
میگم : ممنونم خوشحال میشم بشنوم
بزرگمهر بختگان میگه : شبی همچون امشب ! من در کنار در خانه ام بودم ، در کوچه دختری زیبا و آراسته دیدم که پیش آمد و گفت : از جایی دور آمده ام
به او گفتم : به دنبال کیستی ؟
گفت : بزرگمهر بختگان ! تکانی خوردم و با خود اندیشیدم چرا این زیباروی نشانی مرا می گیرد ؟ به او گفتم : من بزرگمهر را می شناسم . آشنایانش را هم دیده ام اما شما را به یاد ندارم . از او پرسیدم : امشب جایی برای ماندن دارید ؟
گفت : آری ، خانه بزرگمهر بختگان
به او گفتم : اینجا همان جاست و خانه ام را به او نشان دادم و گفتم : هر چند بزرگمهر نیست با این وجود شما می توانید وارد خانه شوید .
پذیرفت و وارد شد ، به زن پیری که همچون مادر از من نگهداری می کرد چشمکی زدم و گفتم :
ایشان از آشنایان دوستم بزرگمهر هستند و از راه دوری آمده اند . پیرزن هم از برخورد من فهمید که نمی خواهم نامم را آن دختر جوان بداند پس میهمان نوازی را آغاز نمود .
من در سکوت بودم و به بخت خویش می اندیشیدم .
دختر زیبا به من گفت : می خواستم پرسشی از بزرگمهر بنمایم . گفتم : بپرسید شاید بزرگمهر پاسخ پرسش شما را پیشتر به من گفته باشد .
و او پرسید : شما می دانید بزرگمهر خوشبختی را در چه می داند ؟
گفتم : خوشبختی ؟
گفت : آری خوشبختی !
برخواستم و کنار پنجره ایستادم ، به آسمان پر ستاره خیره شدم و گفتم : بزرگمهر می گوید خوشبخت کسی ست که امیدوار است امید پنجره ایی رو به خوشبختی ست .
و او گفت : به بزرگمهر بگو خوشبخت کسی است که تنها نیست .

در این لحظه بزرگمهر ساکت شد به بزرگمهر بختگان گفتم : آخرش فهمیدین اون خانم کیه ؟
بزرگمهر تبسمی کرد و گفت : آن زن ؟ بعد از کمی مکث ادامه داد : آن را هنگامی که در برابر آینه ایستاده باشید خواهید دید ...


وای این حرف یعنی چی ؟ شوکه شدم چشام گرد شد
یعنی من هزار و پانصد سال پیش رفتم دنبال بزرگمهر ؟!
پرسیدم : و من چی شدم ؟ اون شب چی شد ؟
بزرگمهر گفت : همان زمان در خانه ام را زدند در را که باز کردم مردی موی سپید ، خوش سیما ایستاده بود او گفت : سپیده اینجاست ؟
پیش از پاسخ من تو بیرون آمدی و بر اسب سُرخش نشستی و همراهش رفتی ...

وای ... بزرگمهر چی می گه ... پرسیدم : اون مرد کی بود اسمش چی بود ؟
گفت : آن مرد همانیست که امروز گرمای وجودش نگذاشت نزدیکش شوی ...
کم مونده سکته کنم ...به بانو ورتا نگاه می کنم او مثل همیشه آرام است اما من دارم دیونه میشم ، چطوری رفتم هزار و پانصد سال پیش ؟ و چطور ارد بزرگ هم اومده اونجا دنبال من ؟! ...
بانو ورتا دستمو می گیره و میگه : سپیده زیبا زود داوری مکن کمی درنگ ، زمان می خواهد تا پی به رازهای نهان چنین حکایتی ببری .
بانو ورتا ساز تار خودش رو بر میداره و می نوازه ... چه آرام بخش و زیبا ...


ساعت 7 صبح است که از خواب بیدار می شوم اول می رم سراغ حمام و بعدش صبحانه ... مامان بابا میگن : به به دختر خوش خواب امروز چه زود از خواب بیدار شدی
می گم : امروز کلی کار دارم که باید انجام بدهم ...
مامان میگه : دخترم از امروز سارا میاد موسسه پیش من و مشغول میشه ، مسئولیت تورهای دریایی رو می خوام به اون بدم . برای نهار منتظرتیم .
تو دلم میگم : بیچاره سارا دیشب حسابی تنبیه شده و از امروز هم که دیگه باید با ولگردی ها خداحافظی کنه
نازنین میاد به مامان میگه : خانم سارا از خواب بیدار نمیشه ، من ده بار ازش خواهش کردم میگه : خسته ام .
بابا بلند میشه و چند دقیقه نمی گذره که سارا با بابا میان سر میز ...
چشای سارا پف کرده موهاش هم که پریشانه ....
نازنین جون رفته اتاق منو مرتب کنه بابا زنگ میزنه به پیشکارش آقای اسفندیاری و بهش میگه : جریان ماشین سارا رو پیگیری کنه تا از توقیف خارج بشه
نازنین جون میاد و میگه : سپیده جون می خوای گلدان اتاقت رو بدم عمو فرهاد تا دو سه تا گل قشنگ توش بکاره ، این گلهای یخ پیر شده اند و دیگه قشنگ نیستن تازه علف هرز هم توش در اومده ...
وای این داره چی میگه ... علف هرز ؟! ... گندم ...گندم تازه سبز شده !.... میگم : نکندیش که ؟
می پرسه :چیو ؟
می گم : همون جوونه گندم رو ؟
میگه : نه دست نزدم !
نفس راستی می کشم و می گم : نازنین جون به هیچ وجه به اون گلدون نزدیک نشو ... اون برای من خیلی حیاتیه ... قول بده ... قول بده بهش دست نمی زنی ...
چشاش از تعجب گرد شده میگه : چشم عزیزم ، نگران نباش ، بهش دست نمی زنم
میگم : ممنون نازنین جون ، آخیش خیالم راحت شد
سرم رو که بر می گردونم می بینم بابا و مامان و سارا با تعجب دارند به من نگاه می کنند .
سارا میگه : این دیوونه باید بیاد تور نه من بیچاره !!...
مامان میگه : سپیده از بچگی به گل علاقه داشت همیشه میگفت : مامان من دامن گل گلی می خوام ...
سارا می خنده و میگه : خوب از اولش غربتی بوده !
و همه با هم می خندیم ...

صبحانه که تموم میشه من بلند میشم میرم پارکینگ و بسته های کتابهایی رو که دیروز خریدم رو میارم اتاقم ، بابا و مامان و سارا وقتی می بینند من کتابهای قطور رو می برم اتاقم بیشتر از جریان گلدان تعجب می کنند !... تعجبشون وقتی بیشتر میشه که می بینند من چندین دفعه می رم پایین و میام بالا ... نازنین جون که داره میز صبحانه رو تمیز می کنه میگه : خوب عزیزم به من می گفتی برات کتابها رو می آوردم ...
میگم : نیازی نیست ممنونم نازنین جون
بابا و مامان و سارا میان کنار در اتاقم می ایستند و به میز کامپیوترم نگاه می کنند که پر از کتابهای فلسفی شده
بابا میگه : آفرین دخترم ... کتاب خیلی با ارزشه ..
مامان به بابا میگه : به اسفندیاری بگو پیگیر یه کتابخونه مناسب برای اتاق سپیده باشه
بابا هم میگه : باشه ، بزار اول ماشین سارا رو از توقیف خارج کنه بعدش میگم این کار رو هم انجام بده
سارا میگه : شرط می بندم هیچ کدوم از این کتابها رو نمی خونی ، برای دکور اتاقت خریدی ... درست میگم ؟
می گم : سپیده عوض شده ... اینو بزودی متوجه می شی
مامان دست سارا رو می گیره و با خودش می بره ... میگه : توی موسسه هزار کار عقب افتاده داریم !
بابا به من میگه : دخترم تو حساب بانکی ات امروز پول میریزم چیزی لازم داشتی بخر ... نفس عمیقی میکشه و ادامه میده : از بابت سارا هر چقدر که نگرانم از طرف تو خیالم راحته ...
میگم : ممنون بابا و می بوسمش
بابا هم رفت .

کتابها رو می زارم داخل کمد ، تا کتابخونه درست بشه ... سر رسیدم را باز می کنم و اتفاقات شب پیش رو توش می نویسم . نباید چیزی از دستم خارج بشه باید همه چیز رو ثبت و ضبط کنم . تا برای کتاب آماده بشن .



رمان سپیده عشق / بخش ششم : ونوس

Posted: 06 Nov 2011 07:04 PM PST


گوشی همراهم زنگ می زنه .
ونوس همکلاسی دوره راهنماییم پشت خطه
بعد از احوال پرسی ونوس میگه می خواد منو ببینه
میگم باشه یه روزی تو هفته های بعد همو می بینیم .
میگه نه ... دوست دارم امروز ببینمت میگه خیلی دلم برات تنگ شده .
میگم باشه و باهاش برای نهار ساعت دو رستوران پارت طلایی قرار میزارم .
مامان میگه : من دارم میرم رستوران نمیایی ؟
میگم : نه مامان من یه ساعت دیگه اونجا می یام می خوام ونوس رو ببینم .
مامان که می ره آقا کامران به من میگه : می خوای چیکار کنی ؟ حالا که رفتن به اروپا رو کنسل کردی چه برنامه ایی برای آینده داری ؟
میگم : دوست دارم فیلسوف بشم یه اندیشمند یه انسان اهل فکر...
می خنده و میگه : پس دوست هندیت کار خودش رو کرد .
می خندم و میگم : این خواست قلبی منه به ایشون ارتباطی نداره
همراهش زنگ می زنه میگه این آقای راجا حلال زاده است به آقای رجا می گه سپیده اینجاست و گوشی رو میده به من !
درود میگم
آقای راجا با همان صدای لهجه داره خاص میگه : صدای سیتارم را دیشب شنیدی ؟
می رم تو فکر ...وای همون صدای سوزناکی که من و بانو ورتا رو هنگام اشک ریختن همراهی می کرد ...
می گم :آره شنیدم
میگه من هم صدای اشک ریختنت را شنیدم .
وای این چی داره میگه ... هول شدم میگم امیدوارم شما رو باز ببینم و بدرود میگم .
دوست ندارم کسی به حریم احساسم نزدیک بشه
اینطوری حس می کنم وجودم مورد تاخت و تاز قرار گرفته دروازه قلب من هیچ وقت باز نمیشه هیچوقت ... از آقا کامران دور میشم بدنبالم می آید میگه : چی شد ناراحت شدی ؟ آقا راجا چیزی گفت ؟
میگم : نه فقط می خوام آرامشم به هم نریزه ، خواهش می کنم
میگه : می فهمم
تشکر می کنم و وارد آسانسور میشم برای رفتن به پارکینگ موسسه ... وارد ماشینم میشم دوست دارم چند دقیقه ایی تو ماشین به آنچه گذشته فکر کنم .

نرفتن به اروپا
آرزوی جدیدم یعنی فیلسوف شدن
عشق بانو ورتا به آرشیت دانا
حرفهای پیر مرد هندی
احساس درونی خودم
و تحولی که باید در اطرافم ایجاد بشه
سپیده زیبا می خواد بشه سپیده دانا
حالا که خودم این موضوع رو پذیرفتم دیگران هم باید منو با این شرایط بپذیرند و درکم کنند .

ونوس زنگ میزنه و میگه من رستوران هستم
بهش میگم چند دقیقه دیگه پیشتم
وارد رستوران که می شم ونوس به استقبالم میاد بهش درود میگم و با تعجب می بینم او هم به من درود میگه ! اولش فکر می کردم که میگه درود دیگه چیه بگو سلام ، اما اینطور نشد...
خیلی خوشگل شده ، لباسی شفاف و زببا به رنگ سرخ به تن داره پس از روبوسی و احوال پرسی می برمش سر میز همیشگیم .
گارسون فضول میاد سر میز و با لحنی خودمانی می گه : مامان اینجا بودند سپیده خانم ... و تازه تشریف بردند .
بهش نگاه نمی کنم و تنها میگم : می دونم و سفارش غذا رو می دم .
ونوس میگه : گارسون جالبیه
میگم : ولش کن از خودت بگو . دلم برات خیلی تنگ شده بود هنوز هم دبی هستین ؟
میگه من هم دلم برات تنگ شده بود نه دیگه دبی نیستیم بعد از افتضاح و زلزله اقتصادی جهانی دو سال پیش که بابام کلی ضرر در بازار سهام کرد برگشتیم ایران ... الان بابام در کیش و چابهار چندین پروژه ساختمانی را در دست ساخت داره ... شرایط در ایران خیلی مناسبتره ...
میگم خوشحالم که برگشتین ... هیچ جا ایران نمیشه
چشاش گرد میشه و می زنه زیر خنده میگه : وای چه کسی این حرف رو می زنه ؟ تو که از وقتی یادم میاد در آرزوی رفتن به اروپا بودی ! راستی چی شده ؟ هنوز هم قصد رفتن داری ؟
میگم : نه ... دیگه نه
میگه : مسابقات...
میگم : دیگه از این فکر اومدم بیرون
میگه : فکر می کنم تو الان در بهترین شرایط هستی ...به نظر من الان به راحتی می تونی به آرزوهات برسی
میگم : نه ... آرزوهای من تغییر کرده دیگه دوست ندارم ملکه زیبایی بشم
میگه : چطور ؟ مگه چی شده ؟ میشه واضحتر صحبت کنی.
میگم : آخه من با افکار جدیدی آشنا شده ام و تصمیم دارم تو حوزه فلسفه رشد کنم .
میگه : جالبه خیلی جالبه ... پس امروز کلی حرف داریم با هم بزنیم تا کی فرصت داری ؟
میگم : یعنی تو هم به فلسفه علاقمندی ؟
میگه : پرسیدم تا کی فرصت داری خانوم خانوما ؟
میگم : تا ساعت پنج و نهایتا شش
میگه : باشه زنگ می زنه به راننده اش . بهش میگه برو ساعت پنج بهت زنگ می زنم بیایی دنبالم
غذا میاد روی میز ، هر دو تا مون گرسنه هستیم ونوس میگه : زودتر غذا رو بخوریم بعد اساسی با هم صحبت کنیم .
در تمام مدتی که دارم غذا می خورم چشمان خیره شده گارسون فضول رو می بینم او کنار یکی از ستونهای رستوران و پشت گلدانی بزرگ ایستاده و منو تماشا می کنه .... اینطوری خیلی اذیت میشم آخه دوست ندارم موقع غذا خوردنم کسی منو تماشا کنه ... اما اون پسر ...
ونوس میگه : سارا چطوره ؟
میگم : خوبه
میگه : با میلاد چیکار کرد ؟
میگم : باهاش بهم زد خیلی وقته
میگه : آره پسر خوبی نبود
میگم : الان مدام در خونه ماست و می خواد منو دیونه خودش کنه
ونوس می زنه زیر خنده و میگه : تو رو ! و باز می خنده
میگه :تو که قلب نداری ... یه آدم آهنی سرد زیبا !
میگم : جالبه یعنی من اینطوریم
باز می خنده میگه : نه سپیده جون شوخی کردم
اما باور نمی کنم که حرفاش از روی شوخی باشه ... چون خودش دیده من هیچ وقت به هیچ پسری رو ندادم و همیشه منطقی رفتار کردم ... حالا به من میگه آدم آهنی سرد زیبا !
نمی دونه این آدم آهنی شب قبل به خاطر عشق دو نفر دیگه که در دو هزار و سیصد سال پیش رخ داده دقایق زیادی گریه کرده ...
ونوس میگه : دوست دارم یه روز بیام خونتون و باز دستپخت نازنین جون رو بخورم و می خنده
میگم : آره ، حتما ، نازنین جون غذاش معرکه اس
ونوس با حالتی متفکرانه اما همراه خنده میگه :
فکر کنم به خاطر غذاهای نازنین ، تو این قدر خوشگل شدی
هر دومون می خندیم
غذا تموم شد .
حمیدرضا میاد سر میز و مشغول جمع کردن ظرف های غذا میشه و با همون لحن خودمانی اول ورودمون میگه :
سپیده خانوم نمی خواین دوستتون رو به من معرفی کنین ؟
موندم چی بگم ، ونوس خندش گرفته میگه : می خواین منو بشناسین .
حمیدرضا میگه : باعث افتخار من و دوستم محمود خواهد بود اگر شما رو بشناسم ...
وای محمود دیگه کیه ؟!
آهان حالا فهمیدم منظورش گارسون دیگه رستوران هست که از دور ما رو نگاه می کنه و وقتی می فهمه در موردش صحبت می کنیم می یاد جلو و سلام می کنه .
به ونوس چشمک می زنم که بریم .
و بلند میشیم ونوس میگه : چه رستوران جالبیه و می خنده


سوار ماشینم می شیم آهنگ ملایمی می زارم ساعت سه شده
ونوس میگه : خیلی تغییر کردی سپیده ، دیگه اون دختر سابق نیستی !
میگم : حالا این خوبه یا بده ؟
میگه : به نظر من خیلی خوبه ، حالا برام از فلسفه بگو ؟ چطور شد که به فلسفه رسیدی ؟
میگم : اما برای من جالبتره که بدونم چطور ونوس گوشه گیر و فمینیست ! حالا شده شاد و سرخ پوشی که به فلسفه علاقمنده ؟
ونوس می خنده و میگه : آره درسته من همینطور بودم که می گی اما الان یه دختر شاد با آرمانهای بلندم ...
میگم : من تازه دارم اینطوری میشم ... راستش فقط چند روزه که شروع به پوست انداختن کردم . الان می خوام در مورد فلسفه و اندیشه مطالعه کنم قصد داشتم امروز بعد از ظهر برم خیابان دانشگاه و کتابهایی در این مورد تهیه کنم .
ونوس می خنده و میگه : ماشینت رو روشن کن تا بریم یه کتابفروشی خاص !
میگم : در مورد فلسفه ؟...
صحبتم رو قطع می کنه و میگه : آره پر است از کتابهای فلسفی
میگم : وای عالیه ...
و بطرف مسیری که ونوس میگه حرکت می کنم .
به ونوس میگم : بیشتر از خودت بگو راستی چرا لباسهات سرخ هستند ؟ همینطوری هست یا با فلسفه ارتباط داره ؟
میگه عجله نکن بزودی همه چیز رو می فهمی اما در مورد فلسفه باید بگم من همینطور که می دونی پس از مدتها خوددرگیری که علت اصلیش هم جدایی بابا و مامانم بود ، روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم تا اینکه از طریق یکی از دوستان خانوادگیمون که مقیم کشور اسپانیاست و دو سال پیش برای تفریح به دبی آمده بود با حکمت اُرُدیسم ORODISM آشنا شدم .
میگم اُرُدیسم یعنی چه ؟ آیا این یک فلسفه اسپانیاییست ؟
ونوس می خنده و میگه : نه اردیسم اتفاقا کاملا ایرانی ست . این حکمت بر اساس اندیشه های حکیم ایرانی ارد بزرگ شکل گرفته ...
صحبتش رو قطع می کنم و میگم : آهان تازه فهمیدم پس اردیسم نتیجه اندیشه های ارد بزرگ هست ...
ونوس میگه : تا چه اندازه با اندیشه های ارد بزرگ آشنایی داری ؟
نمی خوام ونوس بفهمه من هر شب ارد بزرگ و هفت فیلسوف بزرگ دیگر تاریخ ایران رو می بینم برای همین میگم خیلی کم ... در حد شناخت جملات حکیمانه ایشون !
ونوس میگه : آهان پس پندهای ارد بزرگ رو خوندی ؟
میگم : خیلی کم .. ممنون میشم اطلاعات بیشتری در اختیارم بگذاری ، دوست دارم ارد بزرگ رو بیشتر بشناسم .
میگه : برای شناخت ارد بزرگ حتما باید کتاب سرخ رو مطالعه کنی ... اردیستها معتقدند که اندیشه ارد بزرگ حول سه موضوع می چرخه که عبارتند از : شادی ، آزادی و میهن
میگم : شادی ، آزادی و میهن ؟
میگه : آره سپیده جون شادی ، آزادی و میهن عصاره اندیشه اردیستهاست .
میگم : آیا لباس سرخت هم ماحصل همین برداشته ؟
میگه : آره ... همه اردیستها لباسهاشون اغلب همین رنگه ... شادی موجب حرکت و جوشش میشه ... اردیسم نقطه مقابل ریاضت و گوشه گیریهای صوفیانه و ریاضت آمیز است .
میگم : جالبه من خیلی دوست دارم بیشتر در این مورد بدونم
میگه : رسیدیم و اشاره میکنه به کتابفروشی حاشیه خیابان ، ماشین را پارک می کنیم .
"خانه کتاب سرخ" جایی است که واردش می شویم .


وای چه کتابفروشی جالبی ... باید اعتراف کنم که کلی شگفت زده شده ام ... جدایی از بحث لباس های متصدی های اینجا که همه لباس سرخ بر تن دارن و دکوراسیون هم به کلی سرخه ، وجود هزاران کتاب نفیس فلسفی منو گیج کرده ... ونوس دستمو می گیره و می بره انتهای فروشگاه ، دو سالن در دو طرف دیده میشه
ونوس میگه : سمت راست کتابخانه تخصصی اردیستهاست که کتابها به شکل رایگان در اختیار علاقمندان قرار می گیره بدون نیاز به ثبت نام و یا هر چیز دیگری ...
سمت چپ کافه تریای فوق العاده زیبایی است موزیک دلنشینی هم کل فضا رو پر کرده ونوس در مورد تریا هم می گه : محل قرار من با اردیست ها اینجاست ، اغلب بعد از ظهر جمعه ها این جا تا دیر وقت خیلی شلوغ میشه ... گاهی سخنرانی و بحث های جالبی در مورد فلسفه اردیسم همین جا برگزار میشه ، بعضی وقتها هم اردیستها آثار نقاشی ، خطاطی ، عکاسی و گرافیک خودشون رو اینجا به نمایش می گذارن ... دو هفته پیش اینجا نمایشگاه آثار یکی از اردیستها بود او اغلب جملات ارد بزرگ را با تذهیبی زیبا اینجا به نمایش گذاشته بود .
ونوس می ره طرف متصدی تریا بعد از کمی صحبت بر میگرده طرف من و میگه : متاسفانه آثار خوشنویسی الان از اینجا برده شده اما هنرمند خوشنویس صاحب آثار گفته بزودی تابلوهاش تبدیل به کتاب میشن ... امیدوارم این کار زودتر رخ بده .
میگم : منم امیدوارم ...دوست دارم هر چی کتاب در مورد اردیسم و ارد بزرگ هست بخرم ...
گوشیم رو نگاه می کنم می بینم میلاد پشت خطه ، قطع می کنم . به ونوس میگم : میشه تو انتخاب کتابها به من کمک کنی ... می خنده و میگه با کمال میل...
ساعت 5 بعد از ظهر شده و من صندلی های عقب ماشین رو پر از کتاب کرده ام ...
خیلی هیجان زده ام ... بیچاره ونوس کلی زحمت کشید زنگ میزنه به راننده اش تا بیاد دنبالش
به من میگه : بیا برای تجدید قوا یه چیزی بنوشیم و با هم میریم تریا ...
پس از سفارش نوشیدنی ... ونوس میاد کنارم میشینه
به ونوس میگم : تا به امروز حکیم ارد بزرگ رو از نزدیک دیده ای ؟
می خنده و میگه : معلومه که ندیدم
میگم : جالبه
میگه : من هم مثل اغلب عاشقان افکار حکیم بزرگ دوست دارم از نزدیک ببینمشون ...
میگم : خوب اگر ببینی چه میکنی ...
ونوس ساکته و داره فکر می کنه
میگم : سئوال می کنی در مورد فلسفه ؟
ونوس هنوز ساکته ؟ باز ادامه می دم و میگم : حتما بخاطر اندیشه هاش که موجب شده زندگیت متحول بشه ازش تشکر می کنی ؟
ونوس نگاهی می کنه و آرام و شمرده میگه : اگر ارد بزرگ رو ببینم دیگه ولش نمی کنم ... کمی مکث می کنه و باز ادامه میده : آره اگر ببینمش دیگه ولش نمی کنم ....
میگم : همه اردیستها مثل تو اینطوری عاشق ارد بزرگ هستند ؟
میگه : باید جمعه عصر اینجا بیایی بعد خودت متوجه میشی و می خنده ...

راننده ونوس اومده از ونوس تشکر می کنم و می بوسمش موقع بدرود میگه : جمعه عصر اینجا می بینمت ، سرم رو به علامت قبول دعوتش تکان میدم و سوار ماشینم میشم .
ماشین ونوس مثل خودش عروسکی سرخ رنگه ... ونوس اگر می فهمید من هر شب ارد بزرگ را توی اتاقم می بینم حتما شب روز می آمد خونه ما ...


ساعت شش و نیم بعد از ظهر خونه رسیدم ، نازنین میگه : چقدر دیر کردی ؟!
میگم : چطور ؟
میگه : آقای اسفندیاری اومده بود اینجا و می گفت : دخترهاش منیر و مائده برای یه هفته دارن میرن شمال ... میگفت : دختراش دوست دارن تو هم همراهشون باشی ... تازه الان از اینجا رفتن ... فکر کنم آقا میلاد هم همراهشون بره ... گفتن اگر دوست داری خبرشون کنی ! امشب ساعت 11 میرن ... میخوان صبح زود چالوس باشن ... با بی تفاوتی میگم : منو چه به اونها ...
مامان رفته خرید ، بابا خونه است سارا هم که طبق معمول خونه نیست و حتما با مریم است ...


بابا کنار کاناپه نشسته کلی کاغذهای اداریش طرف دیگر کاناپه رو پر کرده ...
سلام می کنم و میشینم روبروی بابا
میگه : عزیزم با دوستت ونوس بودی ؟
میگم : آره بابا
بابا میگه : مامانش برگشت سر خونه زندگیشون ؟
میگم : سئوال نکردم ازش ...کمی مکث می کنم و ادامه می دم :
بابا شما هم چه حافظه خوبی دارید ها...! و می خندم
بابا با مهربونی میگه : آخه دوست تویه عزیز دلم ... و می خنده ، ادامه میده می گه : دخترم زنگ بزن ببین مامانت کجاست ... بگو زودتر بیاد خونه امشب شام رو باید زودتر بخوریم چون من ساعت 9 و نیم باید برم جلسه فوق العاده هیئت مدیره بانک
میگم : چشم و به مامان زنگ می زنم
بابا می پرسه : از سارا خبر نداری کجاست ؟
میگم : نه نمیدونم کجاست
میگه : به اون هم زنگ بزن بگو زودتر بیاد خونه
میگم : چشم بابا
به مامان زنگ میزنم ، مامان میگه : نزدیک خونه هستم
می خوام زنگ به سارا بزنم که خودش زنگ میزنه .
سارا میگه : به مامان بابا چیزی نگو ، من امشب دیر می یام ، الان جاده چالوسم
می گم : وای ... سارا من کاری به کار تو ندارم چون می دونم آخرش همه کاسه کوزه ها سر من میشکنه ... من هیچی نمی گم خودت میدونی و بابا مامان ، و قطع می کنم
دوباره زنگ می زنه گوشیمو خاموش می کنم . مطمئنم امشب جنجال بزرگی بر پا می کنه و آخرش میگه همه چیز زیر سر سپیده اس ...
بابا میگه : دخترم زنگ زدی ؟
میگم : آره بابا
فقط در مورد سارا ... مکث می کنم چی باید بگم ...
بابا میگه : سارا چی ؟ چی شده دخترم؟
میگم : بابا به نازنین جون بگین بهش زنگ بزنه آخه من ...
میگه :تو چی عزیزم ؟...
میگم : من نمی تونم و سرمو پایین می اندازم
بابا میگه : می فهمم عزیزم ... باشه به نازنین بگو بهش زنگ بزنه ...
ساعت 9 شب است بابا داره از خونه می ره بیرون .
سارا به نازنین گفته : ماشینم اول ولنجک خراب شده و تعمیرکار داره درستش می کنه

ساعت 12 و نیم است بابا تازه خونه رسیده اما خبری از سارا نیست ... مامان منو بغل کرده و مدام گریه می کنه و میگه :
چرا باید سارا اینطور باشه ؟...
مامان رو دلداری هر چی میدم آروم نمیشه آخرش منم زار زار گریه می کنم ... راستش گریه من بخاطر دیر کردن سارا نیست چون می دونم الان در حال تفریح خودشه ... گریه من به خاطر اینکه بزرگان ایران تو اتاقم منتظر من هستند و من اینجا گرفتار آشوب سارا !!...
بابا داره میره دنبال سارا که همراهش زنگ میزنه
آقای اسفندیاریه
بابا بعد از صحبت با او به مامان میگه : بچه های آقای اسفندیاری ماشین سارا رو اول جاده چالوس دیده اند که پلیس توقیف کرده
اما خود سارا نبوده ...
مامان صدای گریه اش رو مثل آژیر بالا می بره و من هم به حال زار خودم گریه می کنم !!...
بابا زنگ میزنه به میلاد و بهش میگه : گوشی رو بده به پلیس راه اونجا تا باهاش حرف بزنم
آخرش معلوم میشه سارا با سه دوستش الکل مصرف کرده بوده اند پلیس هم به خاطر سرعت زیاد و سبقت های غیر مجاز ماشین رو نگه داشتن و تازه اون موقع فهمیدن خانم خانما تو حالت طبیعی نیست .
پلیس به بابا می گه : پرونده ماشین دختر شما میره به مراجع قضایی
تلفن بابا هنوز تموم نشده که سارا از در پارکینگ وارد خونه میشه
بابا یه نگاهی به من می کنه می کنه و میگه :
دخترم برو اتاقت .
وای حتما امشب سارا ... چی میشه در حالی که چشام رو پاک می کنم می رم تو اتاقم .
هیچ خبری از بزرگان ایران نیست ساعت نزدیک یک است ...
وای من امشب کلی حرف داشتم که باید با بزرگان می زدم
جلوی تخت زانو می زنم و سرم رو می زارم لب تخت و می گریم .
سارا با دیر کردنش سرنوشت منو داغون کرد اگر بزرگان دیگه نیان من چیکار کنم ؟ چه کسی به من خواهد گفت چیکار کنم و آینده من چی میشه ...

با این افکار خودمو داغونتر می کردم ...


رمان سپیده عشق / بخش پنجم : فلسفه

Posted: 06 Nov 2011 07:02 PM PST


ساعت یازده و نیم شب است ... وارد اتاقم می شوم هنوز خبری از بزرگان ایران نیست . نازنین جون میاد می پرسه چیزی لازم ندارم ؟
می گم : نه همه چیز مرتبه .
امشب باید با برنامه جلو برم ، سررسیدم رو بر می دارم . می نویسم هدف من این است که فیلسوفی همانند بانو ورتا شوم . بعد با خودم می گم : حالا از کجا و چطوری ؟ یهو یه احساس جالب و امیدوار کننده پیدا می کنم . به خودم می گم : من خیلی خوشبختم . چون با هشت فیلسوف بزرگ تاریخ ایران می تونم صحبت کنم . باید از سخنان آن ها یادداشت بردارم تا بتونم در زندگی ازشون استفاده کنم این صحبت ها میتونه مسیر خوشبختی منو تعیین کنه . مسلما خیلی ها دوست دارند اندیشه های بزرگان ایران رو بدونند . من می تونم یه پنجره بشم پنجره ای برای شناخت بیشتر مسیر های کمال .
همراهم زنگ می زنه یعنی این موقع شب کی می تونه باشه ؟ وای باز این آقا کامرانه ، حتما باز هم می خواد متلک بگه
می گه : این عاشق هشتاد سال ات دائم زنگ میزنه و احوالت رو می پرسه فکر می کنه من تو خونه شما هستم و از همه چیز با خبرم . آخرین حرفش این بود که به بانو سپیده بگین به جمع فلاسفه خوش آمدید .
شوکه شدم . از آقا کامران تشکر می کنم و بای می گویم .
پیرمرد هندی از کجا فهمیده من چه تصمیمی گرفتم . این مساله رو که آقا کامران و خانواده ام هم نمی دونند اصلا کسی نمی دونه ،
برای بار چندم تو این چند روز شوکه شدم . به نظرم این آقا راجا حس قوی داره . شنیده بودم مرتاض های هندی دارای نیروی خارق العاده هستند .


صدای آهنگ دلنشین عجیبی به گوشم می رسه ... صدای تاری عجیب که رفته رفته همه ی فضای اتاق رو پر می کنه . فضای اتاق پر می شه از نور های رنگی . نور هایی که کم کم شکلی از واقعیت به خودشون می گیرند . و نمایی از بزرگان ایران و تک صندلی خالی من که مابین صندلی بانو ورتا و آرشیت دانا ست دیده می شه بانو ورتا در حال نواختن دو تاره . صبر می کنم تا نوازندگی بانو تموم بشه بعد جلو میرم و بلند می گم سلام همه بزرگان یک صدا می گن : درود
من هم می گم : درود
از فردا باید سعی کنم به جای کلمه سلام از درود استفاده کنم سخته اما باید این کار رو انجام بدم .
بانو ورتا دستم رو می گیره و کناره خودش می نشونه و می گه : سپیده زیبا امشب چه چیزی اندیشه ات را در فر کرده است ؟...
میگم : بانو ورتا من دوست دارم فیلسوف بشم درست مثل شما دانا و آگاه .
بانو ورتا خندید و لپم رو می بوسه و می گه : شادم کردی مه رو .
خیام خردمند می گه : بین هدف پیشینت که نمایش زیبایی بود ، با آرمان امروزت که نمایش خردمندیست ، راهی بس درازست . آدمی در زمان زندگی خویش همواره رنگ به رنگ می شود . این دگرگونی برای رسیدن به آرمانی بزرگتر انجام میگردد .
همه به من خیره شده اند با چهره هایی مهربان و دوستداشتی
نادرشاه افشار قویترین آدم جمع هم می گه : این رنگ به رنگی خجسته است و خوشا بحال کسی که در جوانی بهترین ایده را برای شکوفایی توانایی های خویش می یابد و در آن پیش می رود . توانایی بدنی من زمانی که به زیور اندیشه ریش سفیدان و خردمندان آمیخت و پرورانده شد کار ساز گشت . نادر راستین زاده شد نادری که در پی شکوه دوباره سرزمین مادریمان ایران بوده و هست ! ...
میگم : ممنونم از راهنمایی تون ... منم سعی می کنم با استفاده از اندیشه های بزرگانی مثل شما برای رشد کشورم هر کاری می تونم انجام بدم .
هشت بزرگ نگاهی تحسین آمیز به من دارند . فکر می کنم برای اولین باره که تو عمرم میگم که می خوام کاری برای وطنم انجام بدم . همیشه همه چیز در جهت سعادت خودم و در نهایت خانواده ام بود اما الان چیزی می گم که خودم هم تا به حال بهش فکر نکرده بودم . شاید وقتی آرمان نادرشاه افشار رو شنیدم ناخودآگاه آن را تکرار کنم .
بزرگمهر بختگان رو به من میگه : جهان سرشار از برابری هاست زیبایی ها و زشتی ها ! همه چیز یکسان است . گاهی در درون زشتی ها و پلیدی ها و یا زیبایی ها و خوبرویی ها می توان نیرویی را دید که توانایی دگرگونی و بهزستی و بهسازی خود را داراست .
کوروش هخامنشی از جا برخواست و مانند گذشته که در حین سخن گفتن قدم می زد شروع به صحبت کرد : برای آنکه اندیشه ات فربه شود ، باید پرسشگری را در خود بپروری . چرا که ترک پرسش زمانی رخ می دهد که به پاسخ رسیده باشی . خردمند پرسشگری را هیچ گاه رها نمی کند مگر آن زمان که پاسخی درست یافته باشد.
حکیم ارد بزرگ هم می گه : آرمان پرارزشی را بر گزیده ای ، آرمان آدم ها گویای اندیشه و خرد آن هاست . آرمان آن گاه که همراه با عشق باشد نیرویی شگفت انگیز می یابد و آدمی بر سر آن جان را هم خواهد گذاشت .
آرشیت دانا میگه : آری آرمان بزرگ ، از خود گذشتگی می خواهد و همانگونه که ارد بزرگ گفت مرگ در راه آرمان نیز پذیرفتنیست .
استاد فردوسی هم می گه : بهترین ایام ، زندگی هر عاشق آرمان گرا ، زمانیست که در پی هدف می گذرد . از این روی گزینش درست آرمان نیاز به ریز بینی و جستجوی فراوان دارد آن گاه که آرمان پدیدار شد . شوریدگی و پایکوبی جاودانه ای پدیدار می گردد .
ورتای زیبا هم می گه : گاهی هدف و آرمان بزرگ ، ما را از زندگی همچون دیگران دور می کند . سپیده زیبا ، زندگی من با هدفم به هم آمیخت .
پرسیدم : یعنی به خاطر فیلسوف شدن زندگی تون رو از دست دادید مثل راهبه ها ؟
بانو ورتا خندید و گفت : نه ، عشق من جدای از هدف و آرمانم نبود . روان من شاد بود چون خرد را از کسی می آموختم که عاشقانه دوستش داشتم و دارم !
کوروش هخامنشی خندید و گفت : و بیچاره آرشیت دانا که هیچگاه پی به این خواست نبرد .
آرشیت پیر خندید و گفت : من در چشمان زیبای ورتا... عشقی بی پایان را می دیدم عشقی که توان نابود کردن همه دوری ها را داشت ، از روزی که ورتا را دیدم تنهایی هایم به پایان رسید عشق ما در میان واژگان خردمندانه جاری بود و من هر چه را که می دانستم به او آموختم و از رشد و بالندگی او شاد می شدم یاد آن روزها هنوز هم مرا ، با همه پیری و گذشت زمان ، گرم و شاد می کند .
چند لحظه ای گذشته همه ساکتند ... خیلی جالبه من نمی دونستم ورتای زیبا عاشق آرشیت پیر بوده ... به نظرم این جریان خیلی رومانتیکه... از زیر چشم یواشکی نگاهی به ورتای مهربون می کنم . می بینم به آرشیت دانا خیره شده . سرم رو بر می گردونم ، آرام به آرشیت دانا نگاه می کنم . می بینم او به دستان لرزانش که بر روی عصاست خیره شده ... مطمئنم الان داره به ورتا فکر می کنه ... یه لحظه به خودم می گم کاش من اینجا ننشسته بودم منظورم اینه که در بین دو دلداده .... حس می کنم نباید بین این دو هیچ فاصله ای باشه ... هنوز بانو ورتا چشم از استادش بر نداشته ... همه ساکتند گویا همه دارن به رابطه خاص این دو فکر می کنند
هیچ کسی حرفی نمی زنه ... وای چه احساس زیبا و شورانگیزی
در پس نگاه ورتای زیباست ... صدای حزن انگیز و در عین حال عاشقانه سازی هندی از درون گلدان کنار پنجره شنیده میشه فکر کنم سیتار باشه ... ورتای عاشق رویش رو به طرف من می کنه و آرام و شمرده میگه : آه سپیده زیبا ، هیچ گاه از خواست دلاویزی و عشق بی پایان ما یاد نشده است اما آیا عشق را آرامگاهیست ؟
با صدایی لرزان و آهسته می گم : نه
دوباره چشمان درشت و زیبای ورتا خیره به صورت استاد شده آروم از جاش بلند میشه و می ره پشت صندلی استادش می ایسته هر دو دستاش رو می زاره روی شانه های استادش ، سر ظریفش رو پایین می یاره و گونه اش رو می زاره روی سر استادش و اشک می ریزه ... چشمان آرشیت پیر هم غرق اشک شده ...
در نوای سیتار هم می شه هق هق گریه را شنید . دیگه نمی تونم تحمل کنم و صدای ترکیدن بغض من هم در صدای نفس های اشک آلود ورتا گره می خوره ...
همین که چشم های پر از اشکم را پاک می کنم دیگر اثری از بزرگان ایران نیست .


ساعت دو و نیم بامداده بر روی تختم دراز می کشم و تمام فکرم معطوف عشق باشکوه بانو ورتاست...
هیچ وقت هیچ کس باور نمیکنه که من امشب با ورتای مهربون اشک ریختیم به یاد یک عشق جاودانه ما بین او و استادش ...
کاش من هم مثل او به چنین عشقی دست پیدا می کردم . راستش اینجاش کمی حسودیم شده حسودی به عشقی که نزدیک به دو هزار و سیصد سال ازش می گذره !...
زیر لب می گم : آه ای ورتا جون ،خوش بحالت که چنین حس رمانتیکی داری ...
حس می کنم یه نفر از پشت موهای سرم رو نوازش میده !
بر می گردم می بینم ورتای زیبا کنار تختم نشسته و جز او کسی نیست . این اولین باره که یکی از بزرگان رو تنها می بینم که پیشم اومده ... چشمای بانو ورتا هنوز مرطوب اشکه .
بهش گفتم من امشب درس بزرگی گرفتم و اون این است که برای کسب دانش و خرد باید عاشق بود . و با کمی مکث ادامه می دهم راستی بانو ورتا اگر عشقی ما بین شما و آرشیت دانا نبود آیا باز هم شما می شدین بانو ورتا ؟ منظورم اینکه بزرگترین فیلسوف زن ایران باستان ؟
دستاش دیگر حرکت نمی کنن ، از لب تخت بلند میشه دستاش رو باز می کنه و در حالی که آهنگی غریب و پر کشش شنیده میشه شروع به رقصیدن می کنه رقصی فوق العاده زیبا برای اولین بار موهای بانو رو می بینم موهایی که تا پشت زانوهاش هستند بلند میشم میام کنار پنجره می ایستم بانو ورتا میاد دستامو می گیره و از من می خواد خودمو در احساسم رها کنم ... و من هم ... آه تمام بدنم خیس عرق شده اما درونم شعله وره و احساس سر مستی خاصی می کنم ... احساسی که تا به امروز تجربه نکرده بودم ... ورتای مهربون دستمو دوباره می گیره و از من می خواد بر روی صندلی بنشینیم . بهم میگه : سپیده زیبا آیا تا به امروز در این ساعت رقصیده ایی ... میگم : الان نیمه شبه و من همیشه این موقع خواب خوابم .
میگه : من هم تا پیش از دیدار آرشیت دانا همچون تو بودم اما از آن هنگام ، دچار چنان سرمستی شدم که همکنون پس از هزاران سال ، همچنان مرا به جوشش و پایکوبی وادار می کند . در پاسخ به پرسش ات که پرسیدی "اگر عشقی ما بین شما و آرشیت دانا نبود آیا باز هم شما می شدین بانو ورتا ؟ " باید بگویم اگر عشق میان ما نبود براستی من هم یکی از دهها شاگرد گمنام آرشیت دانا می شدم .
میگم : من هیچ وقت این قدر نرقصیده بودم .
بانو میگه : از آن زمان که در عشق باشکوه خویش ، شناور شوی دیگر بر زمین نخواهی نشست ، همه چیزت می شود پایکوبی درکنار عشق و یا به یاد او ...
میگم : یعنی میشه ؟ منو می بوسه و میگه : بزودی ...


ساعت نه و نیم صبح است ، شادی جون به همراهم زنگ زده میگه : پس چرا امروز باشگاه نیومدی ؟ از صدای خواب آلودم می فهمه خواب بودم میگه : معتادها هم تا این ساعت صبح نمی خوابن تنبل ! زودتر بیا که امروز چند میهمان از سفارت خونه ها داریم .
اوه حالا فهمیدم شادی هر وقت که زنان سفیر سفرا میان باشگاهش برای پرستیژ باشگاهش هم که شده از من می خواد حتما اون روز خاص باشگاه باشم .
امروز هم یکی از اون روزهاست . یه ماه پیش سفیری که خودش هم خانوم بود اصرار داشت برم کشور اونها !
می گفت حیف شماست که اینجا باشی و از این حرفا ...
آخرش وقتی دید من هوای رفتن به آلمان تو سرم هست گفت : اشکالی نداره برو آلمان ، اما به عنوان تبعه کشور ما ! و پیشنهادات آنچنانی مالی می داد بیچاره نمی دونست من اگر روی هر چیزی نقطه ضعف داشته باشم روی مسائل مالی اصلا حساسیتی ندارم چون همیشه در بهترین شکل ممکن تامین بوده ام .
نازنین جون صبحانه ام رو میاره و شروع می کنه به مرتب کردن اتاقم .

نازنین جون ازم می پرسه عزیزیم این راسته که به خاطر میلاد نمی ری آلمان ؟
میگم : تو دیگه چرا نازنین جون ؟ نه ... من چکار دارم به میلاد
میگه : نمی دونم میلاد از چه کانالی فهمیده نمی ری آلمان از صبح ده بار اومده در خونه دنبالت !

وای حتما باز این نازنین خبرکشی کرده !
میگم : نازنین من با میلاد کاری ندارم ، اومد در خونه بهش بگو سپیده نیست .
میگه : خوب ماشینت رو که می بینه
میگم : نازنین جون از میلاد دیگه چیزی نگو
کمی فکر می کنم و ادامه میدم : میلاد باید دنبال یه دختر بیکار باشه تا وقتش رو با اون بگذرونه ، من بیکار نیستم و نمی خوام با آدمی مثل اون عمرم رو هدر بدم .
نازنین که خجل شده می گه : چشم ، اما میلاد تا آخر عمرش دختری مثل سپیده پیدا نمی کنه ...
میگم : باز منو لوس کردی خوشگلم و نازنین جون می خنده
نازنین خیلی مهربونه ، خیلی ها می گن آدمهای چاق مهربون هستند فکر می کنم این موضوع در مورد نازنین هم صادق باشه چون وزنش از 130 گذشته ... هر چند به نظر من با این وزن و حال باز هم خیلی خوشگله ، تپول مپلی با لپ های گل انداخته و دستانی نرم که وقتی نوازشم می کنه کلی لذت می برم .
شادی دوباه زنگ می زنه، بلند میشم و به سوی باشگاه راه می افتم...

از پارکینک که بیرون میام میلاد رو می بینم که پشت رل ماشینشه و بهم چراغ میده پامو می زارم روی گاز و به سرعت ازش دور میشم مدام زنگ می زنه به همراهم آخرش مجبور می شم گوشی رو وصل کنم میگم : آقا میلاد مزاحم نشو من خیلی کار دارم .
میگه : ممنون که به خاطر من و عشقمون رفتن به آلمان رو کنسل کردی .
با حالتی مسخره آمیز میگم : حالت خوبه ؟ این جریان چه ربطی به تو داره ؟
میگه باز مثل همیشه انکار می کنی ! اما من می دونم توی قلب کوچیکت همه چیز به میلاد ختم می شه
دیگه عصبانی میشم و بهش می گم آقا میلاد حد خودت رو حفظ کن و مزاحم نشو من هیچ وابستگی عاطفی به تو ندارم .
میگه غصه نخور کارهای معافیت سربازیم درست بشه با هم می ریم اروپا
وای این پسر جدی جدی دیونه اس! گوشی رو قطع می کنم ...


وارد پارکینگ باشگاه میشم . شادی که منو می بینه بوسم میکنه و میگه عزیزم سعی کن شبها زودتر بخوابی چون بی خوابی و شب بیداری چاقت می کنه ها ...باید مواظب باشی رو فورم بودن برای تو خیلی مهمه
میگم شادی جون باید باهات حرف بزنم . می خوام بهش بگم سفر آلمان کنسل شده اما اون اجازه نمیده و میگه : بعدا با هم حرف می زنیم فعلا برو رختکن زودتر لباس هات رو عوض کن و بیا
گوشیم رو ویبره است . میلاد خان همچنان زنگ می زنه ! جالبه که خسته هم نمیشه ...
میهمان های شادی جون رفته اند و من مثل همیشه بعد از تمرین بر روی صندلی همیشگیم نشسته ام و آب میوه می خورم ساعت نزدیک دوازده است . شادی جون میاد نزدیکم و می پرسه چیزی می خواستی به من بگی ؟
میگم : آره شادی جون ، حقیقتش من از خیر رفتن به آلمان دیگه گذشته ام و رفتنم کنسل شد ...
به من خیره میشه ، اینگار شوکه شده چشاش گرد شده صندلی رو جلو می کشه و میگه شوخی می کنی ؟
میگم : نه
میگه : شوخی می کنی سپیده ؟
میگم : نه
میگه : وای ، پس اون همه زحمت ... این همه تلاش چی میشه هان ؟!
میگم : توضیحش سخته ... این طوری بهتر شد چون دیگه دلم برات تنگ نمیشه فکرش رو بکن اگر من می رفتم ، سپیده جون دیگه ایی نداری ها و می خندم
میگه : دیونه من به خاطر خودت نگران بودم نه باشگاه ... من دوست داشتم تو رو تو اوج ببینم ...
میگم : الان هم تو اوجم . اینطور نیست ؟
می خنده و میگه : زده به سرت .... آره دیونه شدی سپیده ...
می بوسمش و میرم طرف رختکن ، شادی جون تو همون حالت هاج و واج مونده و به صندلی که من روش نشسته بودم خیره شده ...


نزدیک ساعت یک است که به موسسه می رسم مامان بهم میگه آقا کامران سراغت رو می گرفت .
هنوز حرف مامان تموم نشده که آقا کامران وارد اتاق میشه و میگه : سپیده شنیدم نمی ری آلمان ...درسته ؟
میگم : آره
میگه : عجب خوب این خیلی خوبه پس از حالا هر روز میایی اینجا پیش مامان اینا ...
میگم : مامان اینا یعنی چی ؟
با خنده میگه : مامانت و ماها دیگه
میگم : نخیر من کارهای زیادی دارم .

رمان سپیده عشق / بخش چهارم : خداحافظی با آرزوهای گذشته

Posted: 06 Nov 2011 06:58 PM PST


ساعت هشت صبح است ، صدای گوشی همراهم بیدارم کرد . میلاد می گه: سپیده جون می خوام ببرمت یک جای با کلاس که تو آلمان هم نظیرش نیست .
بهش میگم : کار دارم
التماس می کنه و مدام میگه : با هزار دردسر برای نهار وقت گرفتم . خواهش می کنم ، یه جای با کلاسه ...
میگم من جای باکلاس زیاد دیدم ...
باز التماس ، پشت التماس که اینجایی که میگم فرق میکنه و همه چیزش به اسم منه و آخرش هم میگه البته این موضوع رو همه دنیا خبر دارن
با تمسخر میگم : اینکه همه چیزش به اسم جنابعالیه ؟
می گه : البته
بعدشم خواهش و التماس پشت سر هم ... آخرش قبول می کنم !


آقا ساعت دوازده منو برد جلوی برج میلاد ! و بعد با غرور گفت : قبلا هم که گفته بودم همه چیزش به اسم منه !
میریم رستوران برج میلاد ، ساعت سه بعد از ظهر ازش جدا می شم . سعی داره قول ناهار فردا رو هم از من بگیره ، که می گم : کار دارم آقا میلاد ، شما به برجتون برسید !

ساعت سه و نیمه که خونه می رسم . مامان زنگ می زنه میگه : کجا هستی؟
می گم : خونه ام مامان
می گه : ناهار خوردی یا واست بگیرم ؟
می گم : خوردم مامان
می شینم پای ماهواره کنترل رو در دست می گیرم ، یاد حرفای دیشب می افتم . وای...چه زود همه چیزو فراموش کردم ، هدف من در زندگی ، ارزش زمان ... از جام بلند می شم میرم اتاقم تخته وایت برد رو پس از مدت ها آویزان می کنم . و رویش مینویسم ( هدف و ارزش زمان ) ... نه اینطور نمیشه باید در سررسیدم بنویسم و شروع می کنم به نوشتن وقایع و اتفاقات شب پیش .

ساعت شش بعد از ظهره ، سررسیدم رو می بندم . بعد از مدت ها می بینم مامان و بابا با هم خونه اومدن . سارا هنوز نیومده . اصلا معلوم نیست که کجاست؟
گوشی همراهم زنگ می زنه ، آقا کامران میگه : عاشق هشتاد ساله ات از هندوستان زنگ زد ، از من شماره تو رو خواست ! شمارتو بهش بدم یا نه؟
نمی دونم چی باید بگم پس از کمی مکث میگم : آقا کامران لطفا به کسی شماره من رو ندین ، و اون میگه : باشه شاید می ترسی بیاد سر کوچه خونتون و می زنه زیر خنده
می گم : نه اینطور نیست فقط اینجوری راحت ترم و بای میگم


منم دیوونه ام ها ... خوب اون پیرمرد که مزاحم نیست
شاید به خاطر اینه که عادت کردم
این قدر که به دیگرون گفتم شمارمو به کسی ندین !
آقای راجا اگر بدونه ، من با بزرگان ایران حرف زدم حتما خیلی خوشحال می شه ، شاید هم سوال پیچم کنه ...
شایدم بگه گلدان رو باید بدی به من !
نه بابا ! این طور آدمی نبود ...
حالا من باید چیکار کنم ؟ حتما با شنیدن جواب آقا کامران کلی از دستم ناراحت می شه ...


ساعت نه و نیم شبه همه دور میز شام نشستیم . صدای گوشیم در می یاد . نگاه می کنم . شماره آقای پناهیه . گوشیم رو از دسترس خارج می کنم . سارا با شیطنت می پرسه : کی بود سپیده خانم ؟
اولش نمی خوام جوابش رو بدم چون ته دلم باهاش قهرم اما چون بابا و مامان نگاه می کنند میگم : آقای پناهی
اما سارا اینگار ول کن نیست ، نیشخندی می زنه و میگه : حالا چرا قطعش کردی ؟ می خوای تنهایی باهاش حرف بزنی ؟
امان از دست سارای دیوونه !
بهش میگم : نخیر باهاش کاری ندارم
سارا میگه : وا ! چرا ؟ شاید کار خاصی داشته باشه
این حرفای سارا ، بوی فتنه ای جدید می ده
اما من تصمیم خودمو گرفتم باید حرفی بزنم که سارا خانوم برای همیشه در مورد آلمان رفتن من ساکت بشه ... همین طور که چنگال رو تو سالاد فرو می کنم میگم : بابا من تصمیم گرفتم آلمان نرم !
صدای عطسه های خفه ی مامان و بابا که با این حرف من غذا تو گلوشون پریده برای چند لحظه فضای اتاق رو به هم میریزه ...
می بینم همه حتی نازنین و سارا با چشمانی گرد و باز به من خیره شدن ... نکته ی جالبش اینجا بود که سارا چنگالش رو بجای فرو کردن توی ظرف سالاد ، روی میز فشار می داد !
سکوت عجیبی بود ... بابا با صدایی لرزان میگه : ممنونم دخترم که نصایح منو گوش کردی ، چشماش خیس اشکه ... بلند می شم . میرم طرف بابا دستام رو می زارم روی شانه های پهنش و می بوسمش . دستمال کاغذیم رو بهش می دم میگم : بابا دوستت دارم .
مامانم بلند میشه بغلم می کنه ، تو آغوشش فشارم می ده ، می گم مامان دوستت دارم
اونم می گه : من هم دوستت دارم عزیز دلم .
نازنین جون مدام زیر لب می گه خدا رو شکر ...
سارای دیوونه میگه : چرا وقتی من خواستم برم آلمان اینجور واسم گریه نکردین ؟؟
به سارا می گم : راستی سارا آقای پناهی امروز صبح سراغتون رو از من می گرفت .
سارا که صورتش سرخ شده میگه : گور پدرش!!! مرتیکه خجالتم نمی کشه!!
مامان و بابا هنوزم چشماشون مرطوبه . و فقط منو تماشا می کنن . در این لحظه گوشی سارا زنگ میزنه . بعد از چند لحظه سارا رو به مامان و بابا می کنه و میگه : زیادم خوشحال نباشین ، و در حالی که به من اشاره می کنه میگه : من آمار این خانوم خانوما رو دارم این خانوم به خاطر آقا میلاد نمی خواد بره آلمان ... امروز ظهر هم با هم برج میلاد ناهار کوفت کردن !
میگم : این حرفا چیه می زنی؟ چرا تهمت می زنی ؟ آره من امروز ناهار به اصرار آقا میلاد رفتم اونجا ، اما در مورد آلمان با هم صحبت نکردیم . تازه موقع غذا حداقل ده بار سراغ تو رو از من گرفت .
سارا دیگه منفجر شد !... همینطور که از روی صندلی به حالت قهر بلند می شد با فریاد گفت : گور پدر میلاد ... گور پدر پناهی ! گور پدر آلمان !! گور پدر برج میلاد !! و در اتاقش را محکم بست ! طوری که همه ی استکان های روی میز لرزید ! صدای فریاد هایش را می شنیدم که می گفت : خانوم خانوما با هرکی می گرده آخرش همه چیزو سر من خالی می کنه ...


نازنین جون با چهار لیوان شربت آلبالو اومد سر میز و گفت : امشب باید جشن بگیریم . شربت سارا رو برد پشت در اتاقش ، اما سارا در اتاقش رو باز نکرد . و فریاد می زد : اون شربت رو بدید به آقا میلاد و یا اصلا پستش کنید برای پناهی !.. آلمان ...

دلم برای سارا یه لحظه سوخت البته من هم نمکش رو زیاد کردم چون میلاد فقط یه بار سراغ سارا رو گرفت اما من گفتم ده بار ! تقصیر خودش بود ... من که نمی خواستم اذیتش کنم اما سارا منو لای منگنه قرار داده بود ... عذاب وجدان گرفتم رفتم به نازنین جون گفتم شربت رو بده من تا خودم برای سارا ببرم و رفتم در زدم و وارد اتاقش شدم ... سارا به پشت روی تختش خوابیده ... شربت رو می زارم روی میز کوچک آباژور کنار تختش و میشینم لب تختش و می گم سارا جون من اشتباه کردم منو ببخش ... میلاد تنها یه بار سراغت رو ازم گرفت
سارا صورتش رو بر نگرداند و با همان حالت گفت دیگه تمومش کن .
برای من این آقا تموم شده است .
گفتم سارا زندگی و زمان برای من هم خیلی با ارزشه دیگه نمی خوام وقتمو برای چیزهای کوچیک تلف کنم و سعی می کنم از حالا به بعد یه سپیده دیگه باشم .
سارا سرش رو برگرداند گفت حالت خوبه ؟
گفتم : چطور ؟
گفت : تو یا باشگاهی و یا پیش مامان ؟ میشه بگی تلف کردن وقت یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون سپیده قبلی بود از حالا عوض میشم ...
و بلند شدم و ادامه دادم بزودی متوجه میشی و بهش شب بخیر گفتم .

رمان سپیده عشق / بخش سوم : دیدار با بزرگان ایران

Posted: 06 Nov 2011 06:56 PM PST


سه روزه گذشته ! هنوز هیچ اتفاقی رخ نداده هر چه هست غمنامه اندوهبار زندگی منه ...
اندوهی از تنهایی ، دوری پیش رو و غم های تحمیلی خواهرم سارا ...
این چند روز باهش حرف نزده ام و قصد ندارم حالا حالاها باهاش آشتی کنم .
این روزها با این که خیلی سعی کرده ام همه چیز عادی باشه مثل همیشه اما ناخودآگاه خیالات و رویاهای مختلفی سراغم میاد . راستی اگر اتفاقی رخ بده و این هشت نفر بیایند سراغم من چه کنم ؟ وای حتما سکته می کنم !
سرم رو بین دو دستام می گیرم و با خودم می گم باید چیکار کنم ؟ من هیچ چیز خاصی از بزرگان ایران نمی دونم واقعا آدم کوچکی هستم باید اطلاعاتم رو بالاتر ببرم ، کامپیوتر رو روشن می کنم در گوگل سرچ می کنم کورش هخامنشی ، عکسهای آرامگاهش پاسارگاد ، منشور کورش ، اولین قانون حقوق بشر ...
استاد فردوسی رو سرچ می کنم اثر بزرگش شاهنامه و آرامگاهش که شبیه پاسارگاد هست . همیشه از رستم شخصیت افسانه ای شاهنامه خوشم اومده ...
نادرشاه افشار رو سرچ می کنم ، نجات دهنده ایران از چنگال یه مشت غارتگر ... وای اینجا رو ببین نوشته نادر شاه افشار تا 25 سالگی برده راهزنان ازبک بوده ...
خیام خردمند رو سرچ می کنم جالبه به دستور پادشاه ایران ملک شاه سلجوقی و حمایت وزیرش خواجه نظام الملک توسی سالنامه خورشیدی رو در مقابل قمری پدید آورده ، چه آرامگاه باشکوهی داره نوشته این بنا بر اساس طرحی از استاد هوشنگ سیحون بنا شده است ...
حکیم ارد بزرگ رو سرچ می کنم فیلسوف و حکیم برجسته ایرانی ، دارای پندنامه ایی با عنوان کتاب سرخ و نظریاتی همانند قاره کهن و کهکشان اندیشه ، وای خدای من اینجا نوشته حکیم بزرگ زنده است عجب سبیل های خاص و دوست داشتنی داره .
بزرگمهر بختگان رو سرچ می کنم ، وزیر با کفایت انوشیروان پادشاه ساسانی ، حکیم و دانشمند ، جالبه نوشته برزویه طبیب هم به احتمال زیاد خود بزرگمهر است و هم او مخترع بازی تخته نرد هم هست .
آرشیت دانا رو سرچ می کنم ، نوشته اولین فیلسوف ایرانی هست همزمان با سقراط و افلاطون ، نوشته هر دو آنها را در مباحثه شکست داده ... وای خدای من چقدر نادان بوده ام ...
بانو ورتا رو سرچ می کنم شاگرد آرشیت دانا بوده و بزرگترین فیلسوف زمان خودش و صد البته اولین فیلسوف زن تاریخ ایران ، وای اینجا نوشته بانو ورتا توسط جاسوس یونانی کشته شد آخه چرا ؟چرا ؟ یعنی اون زمان هم ، نخبه کشی بوده ، اروپایی ها فلاسفه ما رو می کشتند تا بگن تنها فلاسفه گیتی همین سقراط ، افلاطون و ارسطوی ما هستند جالبه اینجا نوشته ارسطو بعد از کشته شدن بانو ورتا اشک می ریخته و می گفته : جواهر گیتی از میان ما رفت ، اروپا الان مدعی اینه که مهد تجمع نخبگان شده ! پس چرا ؟...


صدای دلنشینی منو به خودم میاره !!!
سپیده زیبا ! دانش و اندیشه ، پایه های نیرو و توان یک سرزمین است .
وای !!!
این صدا از کجاست
وای....
اینجا چه خبره ؟
اینها کی هستند ؟
تو اتاق من !!!
همان صدا ادامه می ده : سپیده چرا غمگینی ؟
وای این خانم زیبا ...
دیونه شدم یا دارم خواب می بینم ؟
می لرزم
ساق پاهایم بی اختیار می لرزه
آن زن قد بلند سفید پوست که اندامی بسیار موزون و لباسی پر از نقش و نگار ظریف داره طرفم میاد ، دستانش رو روی شانه هایم می زاره و در گوشم میگه : سپیده زیبا نترس ما دوستان تو هستیم
تمام انرژی درونم رو جمع می کنم و بهش میگم : شما کی هستید ؟ من خوابم و یا بیدار ؟
اون زن قدمی به عقب می ره و می گه : من ورتا هستم
دست راستمو می گیره و منو چند قدمی به طرف هفت مردی می بره که به شکل نیم دایره بر روی صندلی هایی چوبی نشسته اند . نه عدد صندلی رویایی در کنار هم ، بانو ورتا بر روی اولین صندلی می شینه و من بر روی دومین صندلی ...
آن هفت مرد ساکتند و تنها نگاهم می کنند همه آنها چشمانی درشت و صورتهایی مردانه و صمیمی دارند .

به اونها می گم : سلام
همه آنها یک صدا میگن : درود بر سپیده زیبا
بانو ورتا همانطور که دستم را گرفته ، میگه : بگذار همه را به شما بشناسانم . نخستین کسی که در کنارت نشسته است :
استادم آرشیت دانا ، فیلسوف و خردمند سرزمینمان است .
آرشیت پیرمردیه با موهایی سفید و بلند ، سفیده پوست ، کمی کمرش خم شده و به عصایی زیبا تکیه داره .
آرشیت دانا با مهربونی و صدایی لرزان میگه : با دیدنت ، جوانی ورتا را به یاد آوردم
بانو ورتا خندید و گفت : براستی به این اندازه زیبا بوده ام ؟
و آرشیت دانا سرش رو به جهت تایید تکان می ده.

بانو ورتا دستش رو به طرف دومین مرد گرفت و گفت :
حتما خیام خردمند ، دانشمند و سراینده بزرگ سرزمینمان را می شناسی
با لبخند گفتم : آره ، من نیشابور رفتم اما اونجا تنها یک آرامگاه بود .
خیام خیلی جذابه ، با چشمانی درشت ، پیشانی بلند و ریش و مویی آراسته ...
خیام خردمند میگه : سپیده زیبا همه زیبایی ها در تو فرود آمده است ، امیدوارم همواره هوای دشت وجودت بهاری باشد .
با خجالت ، آروم میگم : ممنونم ، امیدوارم

نوبت به مردی رسید که خیلی درشت و تنومنده ، زره ایی آهنین بر تن داره روی صورتش جای چند زخم کهنه هست حتما نیش چاقو و یا شمشیر این شیارهای خاص رو بوجود آورده ...
بانو ورتا به او اشاره میکنه و میگه :
نادر شاه افشار ، جهانگشای بی باک سرزمینمان
چشمام برقی زد و بی اختیار گفتم : کوه نور و دریای نور
خیام خردمند میگه : اما گنج نادری کتابهایی ست که به ایران آورد .
نادرشاه همچنان ساکته ، گفتم : من از دیدنتون خیلی خوشحالم .
به دستان نادر شاه خیره شدم با این دست و پنجه می شه هر شمشیری رو شکست .
نادرشاه با صدایی پر هیبت میگه : هنگامی که آرشیت دانا ، شما را همپای ورتای زیبا می ستاید ، می توان گفت براستی باری سنگین بر دوش دارید .

چهارمین نفر را با اولین نگاه شناختم ، بله او ارد بزرگ است تنها فردی که از این جمع هشت نفره زنده است .
ارد بزرگ لباس اتو کشیده و زیبایی برتن داره ، نگاهش صمیمی و مهربونه ، چشمانی درشت و جذاب با موهایی سفید داره .
بانو ورتا می گه :
حکیم ارد بزرگ ، اندیشمند و زبان گویای ما
با خجالت و صدایی لرزان رو به حکیم بزرگ میگم : بله ، من پندها و دستورات اخلاقی شما رو بارها خونده ام .
ارد بزرگ آرام و شمرده میگه : امیدوارم ستایش آرمانهای بزرگی همچون شادی و آزادی را ، در آنها یافته باشید .
گفتم : بله و از حالا با دقت بیشتری اونها رو می خونم .
ارد بزرگ گفت : شادی ، سپیده زندگیست .
وای چه جمله زیبایی ، اگر شادی این جمله رو بشنوه حتما تابلوش می کنه می زنه تو باشگاهش ، چون هم اسم خودش هست و هم اسم به قول خودش سوگلی باشگاه ! سپیده ...

پنجمین نفر چهره اش بسیار آشناست ریش ها و موهایی که به شکلی عجیب و ظریف بافته شده و زیباست .
بانو ورتا با اشاره به او می گه :
کورش هخامنشی ، پادشاه نیک ایرانزمین
میگم : من عکس آرمگاه شما و همینطور منشور حقوق بشرتون رو دیده ام
با لبخند بهم میگه : همانند ارد بزرگ بر این باورم که شادی بسیار پر ارزش است پس غمها را به فراموشی بسپار
آرشیت دانا میگه : غم ما را گوشه نشین می کند و شادی ، شکوفا و بازیگر میدان زندگی
اینگار خجالتم کمرنگ شده با صدایی بلندتر از دفعات قبل گفتم : چشم حتما . سعی می کنم شاد باشم

بانو ورتا دستش را به طرف ششمین نفر گرفت و گفت : استاد فردوسی ، آفریننده شاهنامه
ناخودآگاه این بیت فردوسی به یادم آمد :
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
با هیجان میگم : من رستم رو خیلی دوست دارم شاهنامه بی نظیره
در نگاه مظلومانه اش میشه درد و رنجی که برای نوشتن شاهنامه کشیده رو دید . استاد فردوسی میگه : سرزمین تاریکی سپیده ایی نخواهد داشت !
گفتم : سرزمین تاریکی ؟
گفت : باختر
اینو دیگه فهمیدم باختر یعنی غرب و شرق هم که ایرانیش میشه خاور
یعنی استاد میدونه من می خوام برم غرب ، مسابقات زیباترین دختران ؟!
پس استاد هم معتقده من به اروپا نباید برم با خجالت سرمو پایین می اندازم .

ورتای مهربون با فشار دستم ، بهم دلگرمی میده و آخرین نفر رو معرفی می کنه :
بزرگمهر بختگان ، فیلسوف و دانای سرزمینمان
رنگ پوستش سفید و سرخگونه ، موها و ریش هایی سیاه که مثل مو ها و ریش های کورش هخامنشی بافته شده ، شباهت عجیبی به حکیم ارد بزرگ داره . با این فرق که موی حکیم بزرگ سفیده .
میگم : خوشبختم ، من خیلی از پندهای شما رو خوندم ، راستی برام جالب بود وقتی متوجه شدم بازی تخته نرد رو هم شما بوجود آوردین
خندید و گفت : آنهم برای شادی ست . زندگی بازی مهره هاست و ما در هنگامه آن ، نمی دانیم چه در پیش روست پس باید دمادم زمانها را با شادی هایی افزونتر زیباتر سازیم .
میگم : چشم حتما تو زندگیم این موارد را در نظر می گیرم

انگشتان بانو ورتا رو در پشت سرم حس می کنم که موهایم را نوازش می ده و میگه : ما همه به دیدار تو آمدیم تا اگر بخواهی با تو سخن بگوییم و در وجودت زنده و جاری شویم .
چشمای بانو ورتا خیلی زیبا و درشته . با مژه هایی بلند و لب های سرخ و کوچک ، بینی قلمی ، موهایی سیاه و بلند که گاهی از زیر پارچه ظریف دوزی سرخ رنگش ، خودش رو به نمایش می زاره . لباسی سرخ بر تنشه که رویش با نخ های طلایی اشکال هندسی زیبا نقش شده . در پشت لباسش نقشی بزرگ به رنگ فیروزه است که به سیمرغ شبیه است ... وجودش بوی عطر گل مریم میده ... وای کاش بانو ورتا جای خواهر من بود جای این سارای ورپریده ...

خیام خردمند سکوت اتاق رو میشکنه و میگه : بهتر است پیش از پرت شدن به گوشه کنار هزار سخن ، پی به ریشه ی اندیشه ی سپیده ببریم . آنگاه اندیشه خویش را با او در میان خواهیم گذاشت.
کورش هخامنشی از جا بلند میشه و نزدیکم می یاد و به آرامی میگه : من هم دوست دارم بدانم از کجا باید آغاز کرد .
مونده بودم چی باید بگم . راستی چه چیزی باید بگم ؟ دست و پامو گم کردم
بعد از کمی مکث میگم : من هیچ چیزی نمی دونم
کورش هخامنشی خندید و گفت : آرام باش ، چون ما هم چیز زیادی نمیدانیم ... و همه خندیدند .
گفتم راستش من می خوام برم اروپا...یعنی آلمان ... تا اونجا زندگی کنم ، قصد دارم در مسابقات ملکه زیبایی اروپا شرکت کنم تا رشد کنم ، مطمئن هستم اول میشم اینو همه می دونن .
همه هشت نفر به من خیره شده اند کسی چیزی نمی گه ... وای خدا از این سکوت ها چقدر بدم میاد . ادامه دادم : میدونین من اهل هیچ چیزی نیستم . منظورم اینه که همیشه سرم تو لاک خودمه . اهل جلف بازی و رفیق بازی هم نیستم ، یا باشگاهم و یا پیش مامانم ...
هنوز سکوت برقراره ، پرسیدم : درک می کنین چی میگم ؟
همه نگاهم می کنند ... نفس عمیقی می کشم و ادامه می دم : ببینید به نظر من در ایران جایی برای رشد نیست اینجا پر و بالم بسته شده اگه برم اروپا می تونم به آرزوهام برسم .
همه ساکتند ، ورتای مهربون آرام دستی به پشتم می کشه هنوز سکوت پا بر جاست می پرسم به نظرتون من اشتباه میکنم ؟ هرچند استاد فردوسی قبلا گفتند : امیدی به اونجا نداشته باشم اما باور کنید من از سیزده سالگی با این فکر زندگی کرده ام ، من نمی تونم به راحتی ازش بگذرم
بزرگمهر بختگان در حالی که دست به ریش بافته شده اش می کشه میگه: رشد ! در چه چیزی ؟
استاد فردوسی می گه : گشتاسب هم در جوانی به آنجا پناه برد ، اما اشتباه می کرد .
کوروش هخامنشی همینطور که پشت صندلی ها قدم میزنه میگه : وقتی دروازه بابل فرو ریخت مردان و زنان آزاد شده با اشک فریاد می زدند : ایرانیان آزاده و نجیب خوش آمدید . و بعد از کمی مکث ادامه داد : ایرانیان آزاده و نجیب هستند . نگهبانی از شرافت ایرانی مهمتر از هر پاداشی است .
آرشیت دانا عصایش را روی پایش گذاشته میگه : زیبایی ، هنر و دانش از آن ماست وقتی جوان بودم به سرزمین های بسیاری سفر کردم ، اما هیچ کجا خردمندی در بینش و توازن در اندیشه و کردار را ، همچون سرزمین مادریمان ندیدم .
نادرشاه افشار گفت : رشد در ملکه زیبایی بودن ؟
آرشیت دانا خندید و گفت : روزی یکی دیوانسالاران اشکانی با دیدن ورتای زیبا از خود بیخود شده و هر روز کسی روانه می کرد ، اما ورتا می گفت می خواهم بیاموزم آنچه را نمی دانم ! آن مرد هم از رشد ورتا می گفت در دارایی و دستگاه دیوانی ! و ورتا می گفت : تو شیفته چهره و زیبایی من شده ایی و برآنی به پای آن هر چیزی بریزی حال آنکه زیبایی برای من ارزشی نیست ...
ورتای مهربون با چشمانی شفاف به من نگاه می کرد و می خندید چیزی نمی گفت ،آخ که چقدر مهربون و دوست داشتنیه ...

بانو ورتا رو به ارد بزرگ می کنه و میگه : بزرگ در این بار سخنی نمی گویید ؟
و ارد بزرگ رو به بانو ورتا میگه : سفر برای آدمی سرشار از آموزه هاست پس بران نمی توان خرده گرفت . آرمان امروز سپیده چیزی نیست جز آنچه پیشتر به او گفته شده است کسانی همچون مادر ، پدر و دیگران ، او امروز آینده را از دریچه ایی می بیند که دیگران برایش ساخته اند . دیگران آنچه را در ظاهر او دیده اند بازگو کرده اند آیا کسی پی به زیبایی درون او برده است ؟ آیا کسی توانایی های درونی او را باز گفته است ؟ شما آنگاه که به دیوانسالار اشکانی می گویید که زیبایی را برتری نمی دانید و آن نمی تواند بهانه خوشبختی شما باشد ، زمانیست که پی به درون فربه و زیبای خود برده اید ، آیا سپیده پی به گنجینه درون خویش برده است ؟ کار ما از این پس این خواهد بود که توانایی های درون او را بیابیم و به او بازگوییم .
خیام خردمند می گه : ارد بزرگ این سخن ات را باید به سپیده می گفتید "زیبارویی که می داند زیبایی ماندنی نیست پرستیدنی است"

احساس می کنم تحت فشار زیادی قرار گرفته ام . حرف های همه بزرگان و بخصوص ارد بزرگ که از تشویق های همیشگی بابا و مامان و دیگران از زیبایی ام می گویند کاملا درسته در حالی که با انگشتان دست راستم انگشتان دست چپم را گرفته ام میگم : حرف های همه شما درسته و ممنونم از نظرهاتون
بانو ورتا وقتی می بینه من تو خودمم و یه جورایی حالم گرفته شده میگه : می خواهی که بدانی در آغاز چرا پی آموختن اندیشه و خرد را گرفتم ؟
میگم: آره ، دوست دارم که بدونم .
ورتای مهربون با اون صدای دلنشینش میگه : من دو خواهر داشتم . یکی بزرگتر از من و دیگری کوچکتر ، اما پدرم مرا همیشه بیشتر دوست می داشت . وقتی دو خواهرم شکایت می کردند پدرم می گفت ورتا داناتر است . آن دو چندی پی آموختن گرفتند ، این شد که من هم برای آنکه بتوانم همچنان دلدار پدر بمانم ، راه آموختن بیشتر را پی گرفتم .
در این لحظه یاد سارا افتادم ، همیشه توسط او سرکوب شدم ... برای اینکه اون مغروره و از من بزرگتره ... چقدر روحیات من و بانو ورتا به هم شبیه ... اون هم داشته برای داشتن شرایط بهتر مبارزه می کرده ... حتما خواهراش مثل سارا اونو اذیت می کردن ... تازه اون ها دوتا بودن ... بیچاره بانو ورتا !...

صدای کورش هخامنشی من را به خودم میاره که می پرسه: هنوز هم در پی سفری ؟
گفتم : نه ، آقای کوروش هخامنشی
کورش هخامنشی از ته دل خندید و گفت : تو نخستین کسی هستی که به نام من "آقای" افزوده است .
خود من هم خنده ام گرفته بود
نادرشاه افشار با صدای پرطنینش میگه : کسی که ارزش خود را بداند در بیهودگی زندگی خویش را سپری نمی کند . مکثی می کنه می پرسه : سپیده زمان را چگونه پشت سر می گذاری ؟

چه می تونم بگم اینکه یا باشگاه آمادگی جسمانی پیش شادی جون هستم یا پیش مامان توی موسسه و یا پی زبان انگلیسی و آلمانی و یا اصلا مشغول جنگ همیشگی با سارا و یا فرار دائم از دست میلاد پررو ...
آخرش میگم : زمان زندگیم تا به امروز بیهوده از بین رفته ...
ورتای مهربون میگه : غمگین مباش ، هنگامی که می فهمی زمان را از دست می دهی در پی آن خواهی بود که پس از این ، از آن سود بری . این یک گام رو به پیش است .
میگم : بهترین شکل استفاده از زمان چه جوریه ؟ یعنی من چطور زمان رو پشت سر بذارم؟

آرشیت دانا میگه : آموختن و آموزش دادن
خیام خردمند میگه : درست است اما از یاد نبریم که جهان گذراست پس باید زمانی را به دل پرداخت .
استاد فردوسی میگه : خردمند ، تواناست توانایی به آدمی کامروایی و بزرگی می بخشد.
نادرشاه افشار هم میگه : زمان را اگر اسیر اندیشه خود کنیم ، سرزمینی را نجات خواهیم بخشید .
حکیم ارد بزرگ در ادامه میگه : کسی که دارای آرمان است زمان را به بیهودگی از دست نمی دهد پس باید هدفی برای خویش برگزینیم از آن پس شب و روزمان می شود آرمان .
بزرگمهر بختگان هم میگه: زمان داراییست ، باید بیندیشی دارایی را کجا و به چه ارزشی داد و ستد کنی .
کوروش هخامنشی میگوید : زمان برای جوانان آموختن است و برای پیران آموزش دادن ، نباید زمان هیچیک از این دو گروه از بین رود .
بانو ورتا هم گفت : سپیده ، زمان با ارزشتر از هر گوهریست . برای ما زنان گوهر و زر با ارزش است اما زمان با ارزش تر از هر زر و گوهریست . من هم همانند ارد بزرگ بر این باورم که باید هدفی برای خویش برگزینی . و پیگیر رسیدن به آن باشی .

راستش هیچوقت اینطوری احساس نکرده بودم که چه زمان های با ارزشی رو از دست داده ام . احساس بی تابی خاصی می کنم . راستی هدف من در زندگی چیه ؟

تا به امروز هدفم شرکت در مسابقات انتخابی ملکه زیبایی بود . حالا چه هدفی رو باید دنبال کنم ؟ کاش می شد مثل بانو ورتا یه فیلسوف بشم ، یه فیلسوف بزرگ ...


رمان سپیده عشق / بخش دوم : مسافری از هند

Posted: 06 Nov 2011 06:51 PM PST


ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه .
آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟
با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی !
میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم .
آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه :
اما این فیلسوف تو رو می شناسه !
تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟!
میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی .


وارد راهروی اصلی موسسه میشیم ، اوه آقا کامران داره منو می بره طرف همون پیر مرد لاغر اندامی که دیروز برای یه لحظه دیدمش ، پیرمرد بر روی مبل های چرمی ، وسط سالن نشسته ...
آقا کامران معرفی می کنه : آقای راجا فیلسوف برجسته هندوستان !
آقای راجا با لبخندی گرم به فارسی میگه : دوشیزه سپیده از اینکه دعوتم را پذیرفتید از شما سپاسگذارم .
با شگفتی میگم : ممنونم ، خواهش می کنم .

راستش کمی هول کرده ام برای همین روبروی آقای راجا می نشینم تا بر اعصابم مسلط باشم .
حس می کنم آقای راجا هفتاد سالش باشه . با این سن بالا ، اما چشمان شفاف و گیرایی داره . انگشتان دستانش کشیده و رگهای متورمی دارد.
آقای راجا بعد از چند لحظه سکوت میگه : من عاشق سرزمین شما و فلاسفه ایران هستم .
میگم : ایران که فیلسوف نداره ، حالا فلاسفه اروپا و بخصوص یونان رو بگین یه حرفی ...
آقای راجا با تبسمی خاص میگه : اما ایران مادر فلسفه جهان است .
میگم : جدی !؟
آقای رجا میگه : بله من خودم شیفته اندیشه های فلاسفه ایران هستم بخصوص هشت نفر از آنها ...
دوست دارم بیشتر برام بگه ، بیشتر در مورد چیزهایی که داریم و من نمی دونم ، خیلی بده آدم مظاهر کشورش رو از زبان مردم کشورهای دیگه بشنوه .
آقای راجا مکثی می کنه و با لحنی بسیار خودمانی به من میگه : شما هنوز آن گلدان زیبا را دارید ؟
از این حرف تعجب می کنم و می گم : کدام گلدان ؟
آقای راجا میگه : گلدان برنجی قلمکاری شده اصفهان !
وای این پیر مرد چی میگه ؟ از کجا میدونه من تو اتاقم یک گلدان قدیمی زیبا دارم ؟ حتما آقا کامران بهش چیزی گفته ! آره حتما آقا کامران گفته !
نگاهی به آقا کامران می کنم . می بینم او هم هاج و واج داره منو تماشا می کنه و میگه : بخدا من نگفتم !
و از جاش بلند میشه و از ما دور میشه .
خندم گرفته به فیلسوف هندی می گم : شما چه خوب از وسایل اتاق من خبر دارید !
آقای راجا با لحنی مهربانانه میگه : آخه من آن گلدان را دهها سال پیش به شما هدیه نمودم .
دیگه طاقت نیاوردم و ترکیدم از خنده و شکسته بسته گفتم : آقای راجا من هیجده سالمه !!
پیرمرد در حالی که به لوستر بزرگ بالای سرمان خیره شده بود گفت : بله درسته و ساکت شد .
سکوت عجیبی بین ما برقراره ، راستی این گلدان از وقتی من یادم میاد تو خونه ما بوده بابا روزی که اونو به من داد گفت : دخترم مواظبش باش یادگار اجدادیمونه .
بعد از چند لحظه سکوت خواستم موضوع را عوض کنم تا پیرمرد را بیشتر بشناسم .
با حالتی متفکرانه گفتم : آقای رجا از فلاسفه ایران می گفتید .
پیرمرد که اینگار متوجه منظور من شده بود گفت : برای همین یاد گلدان افتادم .
من هاج و واج او را تماشا می کردم و منتظر بقیه حرفاش بودم او باید به من می گفت جریان رابطه او با گلدان و فلاسفه ایران چیه .
آقای راجا که اینگار از چشمان مشتاق من پی به سئوالاتم برده بود گفت : آن گلدان را برای چنین روزی به شما داده بودم .
بیشتر تعجب کردم چشمانم گرد شد گفتم : برای چنین روزی ؟
گفت : بله برای چنین روزی ، آن گلدان می تواند به شما داستانها از حکیمان و خردمندان ایران زمین بگوید .
گفتم : مگه گلدان سخنگوست ؟
با تبسم گفت : خیر ، اما می تواند سخنگو هم شود !
گفتم : من که گیج شدم
ادامه داد که : اگر ظرف سفالین داخل گلدان را بردارید . در داخل بخش برنجی گلدان چرم دوخته شده کوچکی خواهید دید که در درون آن دانه گندمیست . بعد از شکافتن چرم و خارج کردن دانه گندم آن را با قطره ایی از اشک خویش خیس نموده و سپس در همان گلدان بکارید . سه روز بعد از آن اتفاقی خاص رخ میدهد .
با شگفتی همراه با ترس گفتم : چه اتفاقی؟
و او ادامه داد : آن گلدان را از اتاق خود خارج نکنید هر شب هشت خردمند و فیلسوف ایرانی در اتاق شما ظاهر می شوند شما هر پرسشی برای سعادت و کامروایی داشته باشید آنها به شما خواهند گفت این اتفاق تا روزی که سنبله گندم کامل شود ادامه می یابد .

تو دلم میگم : این هم یه داستان سرکاری مثل داستان لوبیای سحر آمیز ! ... حتما این پیرمرد هم مثل همه اون آقایونی که بدنبال رابطه با من هستند خواسته با این داستان سرایی با من ارتباط برقرار کنه .
پیرمرد سرش را پایین میاره و میگه : شک نداشته باش
از جاش بلند میشه و از جیبش کارت ویزیت خودشو در میاره و میگه : سه عدد از دانه های سنبله گندم را بعد از رسیدن به این آدرس بفرستید .
با نیش خندی شیطنت آمیز میگم : شما موضوع رو جدی گرفتین
میگه : این خنده ها رو سالها پیش هم همینطور شاهد بودم و میره
میگم : ناراحت شدین ؟
برمی گرده و با تبسم میگه : حیفه بانوی شایسته ایی همانند شماست که از بزرگان و فلاسفه کشور خویش بی خبر باشد ، می دانم بزودی شرایط عوض خواهد شد و شما نه تنها زیباترین بانو ، بلکه خردمندترین ملکه زیبایی نیز خواهید بود .
و از من دور میشه ... وای او از کجا می دونست من میخوام ملکه زیبایی بشم .


صدای مامان که میگه : دخترم بریم نهار ، منو به خودم میاره . در حالی که تمام فکرم به حرفهایی است که اون پیرمرد گفته بود به سمت مامان می رم .
بعد از نهار دوباره بر می گردیم موسسه .
آقا کامران جلو میاد و نزدیک گوشم می گه : عاشق هندیت این کاغذ را داد و رفت . تو کاغذ نوشته بود . "برای سفر شتاب نکن ."
عجیبه ! از کجا می دونست من می خوام برم اروپا ! به آقا کامران میگم : شما به ایشون گفتین من دارم می رم آلمان ؟
آقا کامران میگه : من عادت ندارم مسائل شخصی آدمها رو به دیگران بگم . و بعد با نیش خندی شیطنت آمیز گفت : چیه تو کاغذ ازت خواستگاری کرده و زد زیر خنده !
با عصبانیت گفتم : آقا کامران !
آقا کامران هم در حالی که سعی می کرد لبخندش رو از روی لبهاش پاک کنه گفت : غصه نخور آقای رجا الان عازم فرودگاست و دیگه نمی بینیش ...

ساعت چهار بعد از ظهر با مامان خونه رسیدیم تو پارکینگ ماشینی نیست و این به معنای اینه که بابا و سارا هنوز نیامده اند .
می رم اتاقم و لباسهام رو عوض می کنم چشمم به گلدان برنجی می افته به طرفش می رم
در حال نگاه کردنش هستم که صدای مامان میاد میگه : سپیده من میرم بخوابم با من کاری نداری ؟
میگم : نه مامان راحت باشین .
چشم از گلدان بر نمی دارم یعنی داخل این گلدان همون چیزی است که آقای راجا می گفت ؟
یعنی چطور ممکنه ؟
حتما سر کارم !
آره حتما الکیه !
اما اینها دلیل نمیشه داخلش رو نگاه نکنم ! باید ببینم و دست میبرم داخل گلدان و بخش سفالی اون رو بیرون می آورم . سرم را جلو می برم و داخل بخش برنجی گلدان را تماشا می کنم .
وای این چیه ؟ می خوام جیغ بزنم یه کیف چرمی خیلی کوچیک که هیچ دری نداره !
از هیجان کم مونده غش کنم ! میشه حس کرد که در داخل چرم یه دانه گندم هست با تیغ چرم رو میشکافم و گندم رو خارج می کنم روی سطح گندم رگهای بسیار ریزی مثل موی رگ دیده میشه باید با میکروسکوپ گندم رو وارسی کنم می رم سراغ کمد وسایل تحصیلیم میکروسکوپ کوچک رو از ته کمد بیرون میارم اینو پدرم برای سال دوم راهنماییم خریده بود .


وای ! روی سطح گندم یه سری اسم نوشته شده . اولین اسمی که می بینم "نادرشاه افشار" است خوب نادرشاه که فیلسوف نبوده پادشاه بوده ... جالبه !
اسامی بعدی که دیده میشه به ترتیب عبارتند از "بانو ورتا" ، "استاد فردوسی" ، "حکیم اُرُد بزرگ" ، "خیام خردمند" ، "آرشیت دانا" ، " کورش هخامنشی" و آخرین اسم "بزرگمهر بختگان" .
کاغذی بر می دارم و اسامی رو بر روی آن می نویسم تا جایی که من می دونم بغیر از حکیم ارد بزرگ و بزرگمهر بختگان بقیه فیلسوف نیستند و یا من اونها رو نمی شناسم و یا این که این بخش از شخصیت آنها تا به امروز بازگو نشده .
آخه نادرشاه و کورش کجاشون فیلسوف بوده ؟ حالا روی خیام و فردوسی میشه کمی مکث کرد ! آرشیت و ورتا رو هم که نمی شناسم .
بانو ورتا ! جالبه اسم یک زن فیلسوف در ایران ، اینکه اصلا برام قابل فهم نیست . گویا باید تحقیق کنم .
غرق این افکارم که صدای گوشی همراهم بلند می شود سارا زنگ زده از من میخواد مامان و بابا رو بپیچونم و نزارم نگران سارا باشند چون دیر میاد خونه ! بهش میگم سارا خانوم مواظب ماشینم باش و به گند نکشش که صدای بوق ممتد میاد و گوشی قطع میشه . وای خدای من نکنه تصادف کرده باشه !! بهش زنگ می زنم بوق می زنه بوق بوق ...
تو رو خدا جواب بده جواب بده سارا سارا ...
صدای قهقه مریم تو گوشی می پیچه که میگه : سپیده جون ، سارا پشت رله چیکار داری ؟ من هم بدون این که چیزی بگم گوشی رو قطع می کنم . واقعا که !
همیشه سارا برام نگرانی درست میکنه
شاید من زیاد حساس شده ام
آره حساس شده ام
شاید به خاطر اینکه حس می کنم آخرین روزهایی هست که پیش خانواده ام هستم
و یا حرفهای این پیر مرد هندی
آه آره این پیر مرد
چشمم دوباره می افته به گندم
اونو می زارم لای دستمال کاغذی ، حالا من اشک از کجا گیر بیارم ، گندمو می زارمش کنار مانیتور کامپیوترم .
صدای در پارکینگ میاد . بابا برگشته خونه حالا باید به بابا و مامان در مورد سارا چی بگم ؟


ساعت 9 شب شده ، اما هنوز خبری از سارا نیست ، مامان دلشوره گرفته و مدام به بابا میگه باید جلوی سارا رو بگیره و از آزادی بیش از حد سارا می ناله
به مامان میگم : ماشین خراب شده و نگران نباش
مامان هم میگه : ماشین خراب شده چرا پس همراهش رو جواب نمیده نکنه گوشیش هم خراب شده ؟!
زنگ میزنم به سارا باز مریم پشت خطه ! صدای آهنگ و دست زدن میاد میگه : سارا میاد خونه نگران نباش و قطع می کنه .


ساعت ده و نیمه ، شام آماده شده سارا هم چند دقیقه ایی هست که خونه رسیده بابا و مامان عصبانی هستند . احتمالا اگر سارا حرفی بزنه هر دوی آنها از عصبانیت منفجر میشن و دمار از روزگار سارا در میارن . سر میز شام همه ساکت اند همراهم زنگ میزنه آقای پناهی (وکیلم از برلین) پشت خطه میگه : سفارت رفتین ؟
میگم : آره
میگه : برای تابعیت شما همه چیز ردیف شده و به احتمال زیاد با تابعیت آلمانی در مسابقات سال آینده شرکت می کنید .
سراغ سارا رو میگیره !
میگم : خوب هستند
میگه : باهاش صحبت کن تا بیاد آلمان
میگم : ساراجون مشغول هستند و بای میگم
سارا هم که اینگار سوژه خوبی برای فرار از دیر کردن خودش پیدا کرده فورا رو به بابا و مامان می کنه و میگه : این جناب پناهی دو تا بچه داره اما من وقتی برلین بودم مدام مزاحمم می شد به این آدم نمیشه اعتماد کرد و سپیده خانوم ، وکیلت یه آدم هرزه و مردم آزاره !
بابا میگه : اما سارا این آقای وکیل دارن کارهای قانونی سفر سپیده رو فراهم میارن .
سارا می خنده و میگه : این آقا داره تلاش میکنه به سپیده برسه و با نیش خند ادامه میده : حتی رسیدن به من !
مامان میگه : چیزی که زیاده وکیل
میگم : مامان ! این آقا کلی برای من تحقیق کرده برنامه مسابقات رو کاملا میدونه آخه من چطور یک وکیل تازه رو به این چیزها آشنا کنم و از کجا معلوم بتونه مثل آقای پناهی منو راهنمایی کنه .
سارا میگه : دختر جون پناهی رو آدمها حساب و کتاب میکنه !
و پس از کمی مکث ادامه میده : فکر کردی الکی این همه بهت زنگ میزنه ؟
بابام رو به سارا می کنه و میگه : دیگه بسه خودم مواظب سپیده هستم .
تو دلم هزار تا فحش و ناسزا نثار سارا می کنم دختره بیشعور ... شام تموم شد.


نازنین جون ، خدمتکار خونه ظرفها رو شروع به جمع کردن میکنه سارا پا میشه تا بره اتاقش ، بابا بهش میگه : بشین و به من میگه : سپیده جان تو می تونی بری اتاقت !
سارا که فهمیده تا چند دقیقه دیگه حسابی لای منگنه بابا و مامان قرار میگیره با پر رویی تمام میگه : آخه چرا به من گیر دادید ؟ سپیده سه سال از من کوچکتره داره میره اروپا ، اونم تک و تنها ... توی عمق هر کثافت کاری ! بعد همش به من میگین سارا کجایی ؟ سارا چه می کنی ؟ سارا بشین ! سارا پاشو!
می خوام سر سارا داد بزنم و بهش بگم : دختره بی ادب من مثل تو نیستم ...
بابا که می بینه من به سارا خیره شده ام میگه : عزیزم تو برو اتاقت و من گوشی همراهم رو از روی میز بر می دارم و می رم اتاقم
نازنین جون قبل از اینکه در رو ببندم از لای در بهم میگه ناراحت نباش عزیزم همه چیز درست میشه



ازش تشکر می کنم و در رو می بینم و مثل یه آدم زخمی که تمام وجودش کوفته شده می افتم روی تخت .
آخه چرا باید سارا این قدر بد باشه ؟ مگه من باهاش چیکار کردم ؟ من که بهش بدی نکردم ! هم ماشینم رو برداشته هم برام حرف در میاره هم از وکیلم بد میگه و... خدایا تا کی باید زورگویی های اونو تحمل کنم ؟ سه سال از من بزرگتره اما از وقتی که یادم میاد هیچوقت با من خوب نبوده هیچوقت هیچوقت ... آه ...
چشام خیس اشک میشه اینگار ته اقیانوسی از تلخی غوطه ورم ...
عضلالت گردنم تیر میکشه ، گلویم فشرده میشه ...آه تا به کی ؟
دستمال کاغذی رو برمیدارم اما چشمم یه لحظه می افته به مانیتور و دستمال کاغذی حامل گندم ...بلند میشم و دستمال رو میزارم رو گونه هام .
صدای بابا میاد که میگه : سارا باید خودتو عوض کنی و فریاد سارا که میگه : شما هیچوقت منو دوست نداشتین از وقتی سپیده بدنیا اومده همش دنبال اون هستید اونو دوست دارین شما بین من اون فرق میزارین ...
خدایا این سارا چرا این قدر ظالمه ؟ های های گریه های منو نمیبینه ...
آخه تا به کی ؟...
نازنین در می زنه و وارد اتاقم میشه ، شربت آلبالوی آخر شبم رو آورده ، میزاره لب میز و میاد منو بغل می کنه و میگه عزیزم این رسم روزگاره ...ناراحت نباش ، ناراحت نباش...
نازنین که بیرون رفت ، میرم جلوی گلدان برنجی ! و گندم خیس رو در کنار شاخه های گل یخ در خاک آن فرو می کنم .
راستی این چکاریه که من می کنم ؟
یعنی منتظرم؟
یعنی حرفهای اون پیرمرد رو باور کردم ؟
یعنی یه اتفاق بزرگ در راهه ؟
نمی دونم نمی دونم...
با چشمان خیس خوابم می بره ...




رمان سپیده عشق / بخش نخست : سرزمین رویاها

Posted: 06 Nov 2011 06:45 PM PST

سپیده عشق


نوشته : سپیده صادقی
تقدیم به همه اُرُدیست های جهان

نام رمان : سپیده عشق
نوشته : سپیده صادقی
تاریخ نگارش : 1389
تاریخ انتشار : فروردین 1390





بخش اول : سرزمین رویاها



" امسال همانند سال پیش زیباترین ملکه زیبایی و دختر شایسته سال اروپا بانویی روس است ، او دختریست مجرد ، که یکی از خواستگاران همیشگی اش ولادیمیر پوتین بوده است "
وای تو رو خدا ببینش ، این هم شد زیبا ! کجاش زیباست؟! . این شبکه ماهواره ای سال دیگه باید با من مصاحبه کنه ، تلویزیون رو خاموش می کنم .
الان دو ماهه ، هیجده ساله شده ام ، باید سال دیگه ملکه زیبایی این مسابقات باشم .
با وکیلم در برلین تماس می گیرم ... آقای پناهی وکیل سابق اقامت خواهرم سارا در آلمان و در حال حاضر وکیل مهاجرت من است . تا به امروز از نزدیک ندیدمش اما از وقتی فهمیده من قصد مهاجرت به اروپا و آلمان رو دارم تمام سعی و تلاشش رو بکار گرفته تا این کار انجام بشه .
گوشی رو جواب میده و میگه : نتایج مسابقات رو دیدید ؟
میگم : آره
میگه : اگر امسال اینجا بودید شما ملکه زیبایی اروپا می شدید .
میگم : سال بعد حتما خواهم شد
مکثی می کنه و شمرده و با تاکید میگه : سپیده جان،شما اول بیا اروپا...بقیه اش با من !
میگم : شما پیگیر باشید مسائل قانونی شرکت در مسابقات را هم پیگیری کنید ، تا آمدنم بی نتیجه نباشه من قصد ندارم مثل سارا بعد از چند وقت اقامت برگردم ایران سر خونه اول !
با این یادآوری به آقای پناهی می فهمونم که سابقه خوبی پیش خانواده ما نداره خودش موضوع حرف رو عوض می کنه و میگه : راستی...سارا خانم ، چی کار می کنه ؟
با لحنی تاسف آمیز می گم : سارا دنباله دوستاشه ، دانشگاه رو هم ول کرده
با زرنگی که شایسته آدمهای نالایق هست میگه : آهان...به سارا گفتم آلمان بمون
دیگه نمی خوام باهاش ادامه بدم و بهش میگم : آقای پناهی، بعداً باهاتون مفصٌل حرف میزنم، الان می خوام برم باشگاه
پناهی مثل کارشناس های آنچنانی میگه : سپیده جان ، هر باشگاه و هر استاد و هر غذایی برای ملکه زیبایی مناسب نیست ... سعی خودتو بکن زودتر بیای آلمان ... الان که دیگه مشکل سنٌی ات هم حل شده ؟
کوتاه میگم : آره دیگه مشکلی ندارم ... تا بعد ... بای

امروز اول باید برم باشگاه پیش شادی اینا بعدش هم نزدیکای ظهر برم موسسه مامانم
ببینم کلید ماشین کجاست ؟ آهان ... آره ... گذاشتمش روی میز کامپیوترم ... به طرف در میرم . در سرسرای ورودی میلاد پسر پیشکار بابام ، آقای اسفندیاری رو می بینم ازش متنفرم ... ایشش ... پسره جلف پررٌو !
از وقتی سارا باهاش بهم زده گیر داده به من ... از در زیر زمین می رم پارکینگ ... سوار ماشین ام می شم ... و دکمه کنترل در پارکینگ رو می زنم ،
میلاد که فهمیده دارم میرم بیرون نزدیک در پارکینگ شده و با لحنی بلند و زشت میگه : خوش بگذره سپیده خانم !
چیزی بهش نمی گم ، اصلاً بهش نگاه نمی کنم .


ساعت یک ربع به دوازده ست . حسابی خسته م ... شادی امروز خیلی سخت گرفت. به من میگه : ملکه ! گاهی هم سوگلی باشگاه... امروز میگفت : اگه تنبلی کنم کمر باریکم شکل و شمایلش رو از دست می ده ... میگه : بدنت باید همیشه رو فورم باشه

مامانم یک مؤسسه گردشگری داره که تور مسافرتی به خارج از کشور و داخل ایران رو سازماندهی می کنه . ساعت دوازده می رسم پیش مامانم .
ای وای باز این آقا کامران پیش مامانه ..،کامران جمشیدی رئیس گروه مترجمین مؤسسه است . هر وقت منو می بینه دائم میگه : چرا کلاس های زبان انگلیسی رو ول کردی چرا عصر ها نمیای کلاس های زبان ؟ و ...
به مامان و آقا کامران سلام می کنم .
مامان بوسم می کنه و میگه : عزیزم جایی نری با هم بریم پارت طلایی...
پارت طلایی رستوران مورد علاقه مامانه و به موسسه خیلی نزدیکه ...
آقا کامران به من میگه : سپیده یه استاد از انگلیس آوردیم برای بهتر شدن مکالمه بهترین شاگردان موسسه ، ده روز بعد از ظهرها بین ساعت شش تا هشت ، حتما بیا !
میگم : نه ممنونم نمی تونم بیام ! اگر برای زبان آلمانی بود خبرم کنید تا بیام .
میخنده و میگه : دختر بد .
دوست ندارم کسی به من طعنه بزنه اما خوب آقا کامران از کودکیم استاد زبان انگلیسی من بوده و گاهی یادش میره من بزرگ شده ام .
شماره بابا رو می بینم رو صفحه گوشیم .
بابا میگه امشب دیر میاد ، ازم می خواد که مواظب مامان باشم زیاد جوش نزنه فشارش می ره بالا خطرناکه .
خیلی از شب ها بابا گرفتار اعضای پر حرف هیئت مدیره بانکه ، برای همین از من میخواد مواظب مامان باشم بابا میدونه که من مثل سارا سر به هوا نیستم .
راستش مامان سر جریان سارا و میلاد خیلی عذاب کشید آخه یه شب آقا میلاد ، سارا رو برده بود پارتی دوستش !
اون شب اینگار آسمان و زمین خراب شد رو سر مامان
فشارش حسابی رفت بالا ، قیامتی شد .
از اون به بعد رابطه سارا با میلاد سرد شد ، اما حال مامان خوب نشد ، هنوز هم گاهی حالش بد میشه و برای همینه که بابا نگرانشه .
حالا این میلاد بی شرم ، گیر داده به من ، نمی تونم تحملش کنم ، همین روزهاست که سر دمش رو حسابی بچینم .
توی فکرم که صدای مامان منو به خودم میاره ، مامان میگه : از گرسنگی دارم می میرم . تو راهروی اصلی موسسه آقا کامران رو می بینم که با یه پیرمرد ریش بلند لاغر اندام حرف میزنه ، فکر می کنم پیرمرد هندی باشه ، شاید هم پاکستانی ! چون صورتش سبزه است .



امروز رستوران خلوت تره ، بازم گارسون فضول ، حمیدرضا تا منو می بینه می پره سر میز ما ، وای گاهی مثل جن ظاهر میشه این رستوران ده تا گارسون داره اما این آقا مدام گیر داده به ما .
پارسال که برای اولین بار با مامان اومدم اینجا ، لای هدیه فانتزی رستوران ، شماره گوشی همراهش رو نوشته بود و پایینش هم گفته بود منتظر شنیدن صدای زیباترین دختری که تا به حال دیدمش هستم .


ساعت 9 شب شده اما هنوز خبری از سارا خانوم نیست . مامان زنگ میزنه به گوشی سارا ، اما دوستش مریم پشت خطه ، به مامان میگه : سارا پشت رل هست ده دقیقه دیگه زنگ بزنید .
از وقتی مریم پاشو گذاشته تو زندگی سارا ، هر روز سارا از ما دورتر و دورتر شده . هر بار که مریم رو از نزدیک می بینم دهنش بوی گند سیگار میده ! پشت اون ظاهر همیشه بزک کردش شرارت موج میزنه ، خنده هاش آدمو یاد جادوگر کارتون زیبای خفته میندازه . موهاش همیشه مش شده است وای !... از این ظاهر های بدلی چقدر بدم میاد .


ساعت ده شب شده اما از سارا خبری نیست . مامان مثل یه مار زخمی به خودش می پیچه ، به من میگه : زنگ بزن ببین سارا کدوم گوریه .
زنگ میزنم به سارا میگم : کجایی مامان از دست تو فشارش رفته بالا . سارا با خنده و کلماتی کشیده که مشخصه حالش سر جاش نیست و احتمالا مست کرده به من میگه باشه فضول بگو دارم میام و قطع می کنه .


ساعت 12 شب شده بابا کلید ماشین سارا رو ازش گرفت و گفت : دخترم زیاده روی کردی .
سارا به بابا گفت : سپیده مامان رو نگران کرده ، من که همش خونه ام !
واقعا که ، سارا اصلا خواهر خوبی نبوده و نیست . من نمی تونم مثل اون باشم . وقتی کم میاره به من میگه : از من ایراد نگیر ، خودت می خوای بری اروپا ، خودتو همه جا به نمایش بزاری ، بعد از من اشکال میگیری ؟!
سارا خانم ! شرکت در مسابقات انتخاب زیباترین دختر جهان رو " نمایش خود " لقب میده ! گاهی تو دلم میگم : کاش اصلا خواهر نداشتم


ساعت 2 شب شده میرم تو رختخواب و مرور میکنم اتفاقات و صداها و نگاه های امروز رو ... آره یه نگاه گذرا
چهره مسخره میلاد
چهره پیر مردی که با آقا کامران حرف می زد
چهره گارسون فضول
و آخرش هم نگاههای سارا خانم !


ساعت 9 صبح است وای ! ... سارا ماشین منو برده ! ... دیگه شورش رو درآورده ، به مامان زنگ می زنم
میگه : به بابا بگو
دارم منفجر میشم . آخه من چه جنایتی کردم که این سارا این بلاها رو سر من درمیاره ، زنگ میزنم به بابا
بابا هم شگفت زده شده میگه : دخترم نگران نباش خودم بعدا تکلیفش رو روشن می کنم ، میگه : کلید ماشین سارا بالای یخچال ، داخل سبد گلهای مصنوعی ست .


داخل ماشین سارا خیلی کثیفه روی صندلی های سفید ماشین لکه های قهوه ایی رنگ بزرگی دیده میشه خاکستر سیگار همه جای ماشین پخش شده ...
امروز کلی کار دارم اول باید برم باشگاه ، بعدش هم سفارت آلمان .

تارنگار : مهربافت - ارد بزرگ

Posted: 06 Nov 2011 06:37 PM PST

ارد بزرگ :
برای پویایی و پیشرفت، گام نخست از پشت درهای بسته برداشته می شود


برگرفته از :
http://mehrbaft.blogfa.com/post-18.aspx

سایت : تک نوشت

Posted: 06 Nov 2011 06:29 PM PST

سالها می‌گذرد درختان بارها و بارها بارور می‌شوند ، کیهان شناسان ایرانزمین از هرپاسب * (سیاره) دوری سخن می‌گویند ، آنرا تازه یافته اند و نام زیبای "آزادی" را بر آن نهاده اند .
هرپاسب "آزادی" در آن سوی کهکشان سو سو می‌زند .
باید آن را دید
باید به راز هرپاسب آزادی پی برد
آیا آن نیز همانند زمین است ؟
آیا موجودات زنده ایی در آن زیست می‌کنند ؟
هرپاسبی که گفته می‌شود صدها برابر زمین است .
دانشمندان "کیهان پیمایی" ساخته اند که شتاب آن چندین برابر پرش نور است .

"پری" دختری ایرانیست که چشم همه به اوست .
پدر و مادر خویش را در کودکی از دست داده است او دانش پژوهی نامدار در دانش کیهان شناسی است .
او خواهد رفت برای آنکه با پیامی‌نو باز گردد .
دختری تیزهوش و نجیب همانند همه دختران ایرانزمین .
در نخستین روز بهار در پایگاه کیهانشناسی ایرانزمین صدها دانشمند گرد هم آمده اند آنها اخترشناسان و کارشناسان کارکشته ای هستند که می‌خواهند نگینی از ایرانزمین را به جایی دور بفرستند به آن سوی کهکشان .

کیهان شناس سالخورده ایی که پری را برای این کار بزرگ برگزیده به او می‌گوید : چهار سال زمان می‌برد تا به هرپاسب آزادی برسی و بازگردی ، پس تو چهار سال از زمین دور خواهی بود آنگاه که باز می‌گردی ۲۱ ساله شده ایی ، اما برای ما که در زمین هستیم این زمان ۱۰۰۰ سال خواهد بود پس ما زنده نیستیم تا به پیشوازت بیاییم ، نسل‌های پس از ما به پیشوازت خواهند آمد و از اندوخته دانشت بهره خواهند گرفت .

و اینچنین ، زمانی نمی‌گذرد که کیهان پیما به پرواز در می‌آید و به آنی هزاران کیلومتر از زمین دور می‌شود .

دو سال می‌گذرد کیهان پیما در آستانه نشستن بر روی هرپاسب آزادیست ، پری شهر‌های بسیاری می‌بیند کیهان پیما را در کنار یکی از این شهرها فرود می‌آورد . دستگاه‌ها نشان می‌دهند که این هرپاسب هم همانند زمین دارای هوا و کشش همگن است همه چیز همانند زمین است ، از کیهان پیما پیاده می‌شود . احساس می‌کند بر روی زمین گام بر می‌دارد از بالای دیواری پهن و کوتاه که با خشت‌های خام ساخته شده است مردمی‌را می‌بیند که به هر سو روانند . همه آنها تن پوشی به رنگ خردلی بر تن دارند تن پوشی که از سر تا به پا کشیده شده است . پوشش همه همانند هم است .

مرد جوانی به سوی پری می‌آید و به زبان و گویشی ناآشنا با او سخن می‌گوید پری از دیوار پایین می‌آید . مرد دست پری را می‌گیرد و دست دیگر خود را در برابر پری بالا و پایین می‌آورد ناگاه در پس دست مرد ، پرده ایی باز می‌شود همانند پرده سینما که در درون آن می‌توان چیزهای زیادی دید ناگاه پری پدر و مادر خویش را می‌بیند ، می‌خندد ، مرد جوان دست پری را رها می‌کند و پری به درون پرده پرتاب می‌شود و خویش را در برابر پدر و مادرش می‌بیند آنها پری را در آغوش می‌کشند و می‌گویند : دختر زیبایمان به ما پیوستی ؟
پری می‌گوید : اینجا کجاست ؟
پدر و مادر پری می‌گویند : اینجا زمین است .
پری می‌گوید : نه اینجا زمین نیست من آمده ام به هرپاسب آزادی شما اینجا چکار می‌کنید ؟
پدر می‌گوید : دخترم همه ما هنگامی‌که اینجا آمدیم همین اندیشه را داشتیم .
پری می‌گوید : شما سالها پیش درگذشته اید ! اما من نمرده ام !
مادر می‌گوید : هیچ مرگی در کار نیست دخترم بخند و شاد باش که به هم رسیدیم . آنزمان در کتاب سرخ خوانده بودیم که "ارد بزرگ" گفته است : جهان را آغاز و انجامی‌نیست آنچه هست دگرگونی در گیتی است . زمان و مکان صفر برای آغاز گیتی وجود ندارد همان گونه که شماره ایی برای انتهای آن نیست . ما دگرگونی در درون گیتی را زایش و مرگ می‌نامیم . ما بخشی از دگرگونی در گیتی هستیم دگرگونی که در نهان خود پویش و رشد را دنبال می‌کند بروز آینده ما بسیار فربه تر از امروز ما خواهد بود ، ما در درون گیتی در حال پرتاب شدن هستیم . پرتاب به سوی جایی و مکانی و نمایی که هیچ چیز از آن نمی‌دانیم همان گونه که در کودکی از این جهان هیچ نمی‌دانستیم . میدان دید ما با تمام فراخنایی خود می‌تواند همچون شبنمی‌کوچک باشد بر جهانی بسیار بزرگتر از آنچه ما امروز از گیتی در سر می‌پرورانیم پس گیتی بی آغاز و بی پایان است .

پری می‌گوید : به حرفهایم گوش کنید و برای آنها آنچه را رخ داده است می‌گوید .
پدر پری می‌گوید : بگذار برویم به سوی همان کیهان شناس پیری که تو را به این سفر فرستاده است ، به او فکر کن ، پدر و مادر پری دو دست او را می‌گیرند و پدر دستش را همانند همان مرد جوان بالا و پایین می‌آورد پرده ایی باز می‌شود پری لبخند می‌زند و هر سه در برابر کیهان شناس پیر قرار می‌گیرند .
پیرمرد دستان پری را می‌گیرد و می‌خندد و می‌گوید چه جوان برگشتی زمین ؟ چه شد ؟ چه حادثه ایی برایت رخ داد ؟
پری جریان را باز می‌گوید .
پیر مرد می‌گوید : یعنی هرپاسب آزادی همین جاست ؟! شگفت آور است ، آه آری همه ما هنگامی‌که اینجا می‌رسیم سرمای بسیاری وجودمان را فرا گرفته است همه ما می‌اندیشیم دوباره از آسمان به زمین باز گشته ایم .
پیرمرد سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد : به آسمان بنگر

شگفت آور است آسمان نور باران است
پیر مرد می‌گوید : همه این نورها آدمیانی هستند در حال فرود آمدن .
سکوت می‌کند و با پریشانی به پری می‌گوید تو باید شتاب کنی و بازگردی ، چون در برنامه ریزی ما برای کیهان پیما تنها ۲۴ ساعت دیرکرد پیش بینی شده است و اگر این زمان بگذرد و به زمین نرسی کیهان پیما خودکار خاموش می‌شود و اینگونه زحمات همه ما بی نتیجه خواهد ماند .

پری دست استادش را می‌بوسد پدر و مادرش را در آغوش می‌گیرد و می‌گرید و در بین شیون‌هایش از سختی‌های دوری از آنها می‌گوید .
پدر مادر دستان پری را می‌گیرند و می‌گویند به کیهان پیما فکر کن و از همان پرده به آنی کیهان پیما را می‌یابند .
پدر و مادر با چشمان لبریز از اشک دختر خویش را بدرود می‌گویند .

دو سال دیگر بر پری می‌گذرد و در سپیده دم نخستین روز بهار مردم ایرانزمین جشن بازگشت فرزند خویش را برگزار می‌کنند . آری پری باز گشته است و چه بازگشت سخت و غم انگیزی . هنگامی‌که پری از پلکان کیهان پیما پایین می‌آید با خود می‌گوید کاش پدر و مادر خویش را باز گردانده بودم !…

* هَرپاسپ : سیاره
* هرپاسبان : سیارات



برگرفته از :

http://taknevesht.com/%D8%AD%DA%A9%DB%8C%D9%85-%D8%A7%D8%B1%D8%AF-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF/%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1/?utm_source=feedburner&utm_medium=feed&utm_campaign=Feed%3A+tknvsht+%28%D8%AA%DA%A9+%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%29

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

نیما ونیشام از مینا مقدادی

دسترسی به نرم افزار کتاب قوانین و مقررات فناوری اطلاعات

حکیم ارد بزرگ (پدر فلسفه اردیسم) : تاوان بزرگی ، تنهاییست.